کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    يوسف: آيه ۹۹

      يوسف: آيه ۹۹


    فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ آَوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آَمِنِينَ (99 )
    خاندان يعقوب(عليه السلام) همان روز براى مهاجرت به مصر آماده شدند، در واقع اين بار چهارمى است كه آنان مى خواهند به مصر بروند.[44]
    آنان همه وسايل زندگى خود را جمع كردند، اين يك مهاجرت بود نه يك سفر چند روزه.
    يعقوب(عليه السلام) بى قرار ديدار يوسف بود، او هم سوار بر شتر شد، شوق ديدار يوسف او را جوان كرده بود. آنان به سوى مصر حركت كردند، تقريباً ده شبانه روز در راه بودند، وقتى نزديك شهر رسيدند، يوسف همراه با گروه زيادى از مأموران حكومتى به بيرون شهر آمده بود و چشم انتظار آنان بود.
    صداى كاروان كنعان به گوش يوسف رسيد، يعقوب(عليه السلام) از دور يوسف را ديد، او ابتدا از شتر خود پياده شد و به سوى يوسف آمد، يوسف مى خواست به احترام پدر از اسب خود پياده شود، امّا براى لحظه اى، ابهّت و شخصيّت حكومتى خود را به ياد آورد و از اين كار صرف نظر كرد، او همان طور كه سوار اسب بود، خم شد و پدر را در آغوش گرفت و هر دو اشك ريختند، بعد مادر را نزد خود فرا خواند، يوسف به يعقوب(عليه السلام) و مادرش چنين گفت: "وارد مصر شويد، به خواست خدا در امن و امان و سلامتى خواهيد بود".
    لحظه ديدار يوسف و يعقوب(عليهما السلام) را هيچ كس نمى تواند بيان كند، يعقوب(عليه السلام)كه سال ها در فراق يوسف اشك ريخته بود، اكنون پسر خود را با آن مقام بزرگ مى ديد و شكر به جا مى آورد.

    * * *


    هنوز يعقوب(عليه السلام) و همراهان او وارد شهر نشده بودند كه جبرئيل از آسمان نازل شد و به يوسف گفت: "اى يوسف ! دست خود را باز كن". يوسف دست خود را باز كرد، ناگهان نورى از كف دست او بيرون رفت. يوسف به جبرئيل گفت:
    ــ اين نور چه بود؟
    ــ اين نور نبوّت بود، بدان كه هرگز از نسل تو كسى پيامبر نخواهد شد.
    ــ براى چه؟
    ــ چرا به احترام پدرت از اسب پياده نشدى؟

    * * *


    يوسف فهميد كه چه امتياز بزرگى را از دست داده است، نور نبوّت از دست او خارج شد، امّا به راستى اين نور كجا رفت؟
    تو اين نور را به "لاوى" دادى، لاوى يكى از برادران يوسف بود، امّا چرا لاوى؟ وقتى برادران يوسف تصميم گرفتند يوسف را به قتل برسانند، او به آنان گفت كه يوسف را در چاه بيندازيد و با اين سخن خود مانع كشته شدن يوسف شد، وقتى كه بنيامين را به تهمت دزدى گرفتند، همه برادران به كنعان بازگشتند، امّا لاوى به آنان گفت كه من در مصر مى مانم، من به پدر قول داده ام كه بدون بنيامين بازنگردم.
    تو هم اين گونه از لاوى تشكّر كردى، نور نبوّت را در نسل او قرار دادى، موسى(عليه السلام)، آن پيامبر بزرگ از نسل اوست، در واقع موسى(عليه السلام) با چند واسطه به لاوى مى رسد:
    اين نسب موسى(عليه السلام) است: "موسى بن عمران بن يصهر بن واهث بن لاوى".[45]

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴۱: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن