کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    يوسف: آيه ۶ - ۴

      يوسف: آيه ۶ - ۴


    إِذْ قَالَ يُوسُفُ لاَِبِيهِ يَا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ (4 )قَالَ يَا بُنَيَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْدًا إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلاِْنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ (5 ) وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الاَْحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعَلَى آَلِ يَعْقُوبَ كَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (6 )
    يعقوب(عليه السلام) پيامبر توست، او نوه ابراهيم(عليه السلام) است، (يعقوب پسر اسحاق است و اسحاق پسر ابراهيم).
    اكنون مى خواهم به شهر "كنعان" سفر كنم، شهرى كه در شام (سوريه) قرار دارد:
    يعقوب(عليه السلام) در آن شهر زندگى مى كند. تو به او دوازده پسر داده اى، يكى از آنان يوسف است كه فقط نه سال دارد.[1]
    روز جمعه است، بوى غذا از خانه يعقوب(عليه السلام) به مشام مى رسد، همه پسران يعقوب(عليه السلام) در خانه او هستند، آن ها صبح زود براى چراى گوسفندان به صحرا رفته اند و ساعتى پيش به خانه آمده اند. موقع خوردن شام است.
    يعقوب(عليه السلام) هر روز موقع ظهر كه مى شود مقدارى غذا به فقيران مى دهد، اين برنامه هميشگى اوست.
    خورشيد غروب كرده است، فقيرى به سوى خانه يعقوب مى رود، او امروز روزه بوده است و الآن وقت افطار است، او هيچ غذايى ندارد، گرسنه است، بوى غذا به مشامش مى رسد، او درِ خانه را مى زند و مى گويد: "من مسافرى غريب هستم، مقدارى از غذاى خود را به من بدهيد".
    يعقوب(عليه السلام) اين صدا را نشنيد، او داخل خانه بود، در خانه او، چند نفر صداى آن مسافر را شنيدند ولى فكر كردند كه او گدايى است كه دروغ مى گويد. گويا آن ها با خود گفتند: "پدر ما، ظهر به همه فقيران غذا داده است، آن غذا براى يك شبانه روز آنان كافى است، حتماً اين مرد دروغ مى گويد".
    آن فقير از درِ خانه يعقوب(عليه السلام)، گرسنه و نااميد بازگشت و با تو درد دل كرد و شب را با گرسنگى به صبح رساند.
    يعقوب(عليه السلام) در اين ميان گناهى نداشت، امّا فقيرى از درِ خانه او نااميد بازگشته بود، تو از يعقوب(عليه السلام) انتظار داشتى تا اهل خانه خود را به گونه اى تربيت كند كه هيچ گاه فقيرى را نااميد برنگردانند.
    صبح كه فرا رسيد تو به يعقوب(عليه السلام) چنين وحى كردى: "اى يعقوب ! ديشب بنده اى از بندگان من از درِ خانه ات نااميد و گرسنه برگشته است، خودتان را براى بلاى بزرگى آماده كنيد و راضى به رضاى من باشيد".

    * * *


    يعقوب(عليه السلام) به فكر فرو رفت، او تصميم گرفت تا برنامه اى بريزد كه ديگر اين ماجرا تكرار نشود، يك نفر را مسئول كرد كه موقع ظهر در كنعان اعلام كند: "هر كس گرسنه است به خانه يعقوب بيايد"، همچنين موقع غروب اعلام كند: "هر كس روزه بوده است براى افطار به خانه يعقوب بيايد".
    بعد از آن، يعقوب(عليه السلام) خود را آماده نزول بلا كرد، او از تو خواست تا به او صبر در اين مصيبت و بلا را عطا كنى.[2]

    * * *


    صدايى به گوش يعقوب رسيد: بابا ! من ديشب خوابى ديده ام !
    يعقوب(عليه السلام) سر خود را بالا گرفت، اين يوسف بود كه با او سخن مى گفت، او پسرش را بوسيد و به او گفت:
    ــ عزيزم ! خير است، خوابت را براى پدر مى گويى؟
    ــ پدر جان ! يازده ستاره و خورشيد و ماه را در خواب ديدم. همه آن ها به من سجده كردند.
    ــ پسرم ! خواب خود را براى برادرانت نقل نكن، مى ترسم اگر خوابت را براى آنان بگويى به تو حسد بورزند و نقشه اى خطرناك برايت بكشند و شيطان آنان را فريب دهد كه شيطان دشمنى آشكار است.
    ــ پدر جان ! نظر تو درباره خواب من چيست؟
    ــ تو بنده برگزيده خدا مى شوى و خدا به تو علم تعبير خواب را خواهد آموخت، خدا نعمت خود را بر تو و خاندان من تمام خواهد كرد همانگونه كه به نياكان تو (ابراهيم و اسحاق) نعمت هاى زيادى داد، خدا به همه چيز آگاهى دارد و همه كارهاى او از روى حكمت است.

    * * *


    اين خواب، خواب عجيبى بود، هر كس اين خواب را بشنود، مى فهمد كه معناى سجده آسمانيان بر يوسف چيست، يوسف به زودى، مقام آسمانى پيدا مى كند و پيامبر و برگزيده خدا مى شود.
    يعقوب(عليه السلام) اميدوار شد كه در آينده يوسف به مقام بزرگى مى رسد و اين خاندان از زندگى در بيابان به زندگى شاهانه مى رسند.
    امّا معمّاى بزرگ اين است: چگونه اين اتّفاق مى افتد، امروز صبح تو به يعقوب(عليه السلام) وحى كردى كه منتظر بلا باشد، اكنون يوسف براى او چنين خوابى نقل مى كنى، خوابى كه سراسر نعمت و كرامت است، اين سؤالى است كه يعقوب(عليه السلام)نمى تواند به آن پاسخ بدهد، به راستى چه بلايى در انتظار اين خاندان است؟ كسى جز تو نمى داند.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن