قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَيْخًا كَبِيرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَكَانَهُ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الُْمحْسِنِينَ (78 ) قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ (79 )
برادران يوسف يادشان آمد كه به پدر قول داده اند و سوگند ياد كرده اند كه بنيامين را بازگردانند، پس به يوسف گفتند:
ــ اى عزيز مصر ! پدر ما پير و سالخورده است، او طاقت دورى بنيامين را ندارد، او از ما پيمان گرفته است كه ما بنيامين را به كنعان بازگردانيم، يكى از ما را جاى او به بردگى بگير و او را آزاد كن، به نظر ما تو شخص بزرگوار و نيكوكارى هستى.
ــ پناه بر خدا ! اين چه حرفى است كه شما مى زنيد؟ ممكن نيست من چنين كارى بكنم، اگر كس ديگرى را به بردگى بگيرم، از ستمكاران خواهم بود.
* * *