رَبِّ قَدْ آَتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الاَْحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالاَْرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيَا وَالاَْخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ (101 )
خاندان يعقوب(عليه السلام) زندگى خود را در مصر آغاز كردند، قدرت و عظمت يوسف روز به روز زيادتر مى شد، سال هاى قحطى هم به سر آمد، يوسف مردم را به يكتاپرستى دعوت كرد و از آنان خواست تا از عبادت بُت ها دست بردارند، او بارها با پادشاه سخن گفت و توانست او را هم يكتاپرست كند.
وقتى پادشاه ايمان آورد، تصميم مهمّى گرفت، او دلش براى آبادانى مصر مى سوخت، او جز صداقت و درستكارى از يوسفنديده بود، قدرت را به يوسف داد، او مى دانست كه هيچ كس، مانند يوسف، شايستگى حكومت بر مصر را ندارد.
[48] روزى از روزها، يوسف سوار بر اسب شد و از شهر خارج شد و به بيابان رفت و در آنجا نماز خواند، سپس دست به سوى آسمان گرفت و چنين گفت: "خدايا ! تو اين پادشاهى را به من دادى و مرا فرمانرواى مصر گرداندى و علم تعبير خواب به من آموختى، تو پديد آورنده آسمان ها و زمين هستى ! در دنيا و آخرت، دوست و يار و ياور من تو هستى".
جبرئيل از آسمان نازل شد و به يوسف گفت:
ــ اى يوسف ! حاجت تو چيست؟
ــ از خدا مى خواهم كه عاقبت به خير بشوم، وقتى مرگ من فرا مى رسد، بر دين او باشم و تسليم امر او. وقتى از اين دنيا رفتم، با نيكوكاران محشور گردم".
[49] اين درس بزرگى بود كه يوسف به همه داد، درست است كه او پيامبر است، امّا اكنون به قدرت رسيده است، از فتنه هاى شيطان مى ترسد، كسى كه قدرت پيدا مى كند، به فساد و تبهكارى بسيار نزديك مى شود، مگر آن كه تو كه بر همه چيز قدرت دارى، او را يارى كنى و دست او را بگيرى.
* * *