کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    يوسف: آيه ۵۰

      يوسف: آيه ۵۰


    وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّكَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ (50 )
    ساقى نزد پادشاه رفت و تعبير خواب را به او گفت، پادشاه با شنيدن اين تعبير آرام شد و به فكر فرو رفت، او با خود فكر كرد اين زندانى ناشناس كيست كه اين قدر خوب خواب را تعبير مى كند و طرحى به اين خوبى مى دهد. همه فهميدند كه او با اين كار خود، كشور مصر را از خطر بزرگى نجات داده است. پادشاه و همه اطرافيان مشتاق ديدن او شدند.
    پادشاه دستور داد تا يوسف را نزد او بياورند. فرستاده پادشاه به زندان رفت و به يوسف گفت كه پادشاه مى خواهد تو را ببيند.
    يوسف به او گفت: "من از زندان خارج نمى شوم تا اين كه تو نزد پادشاه بروى و از او بپرسى كه ماجراى آن زنانى كه دست خود را بريدند، چه بود، به درستى خداى من از مكر و حيله آنان آگاه است".
    يوسف نمى خواست به سادگى از زندان آزاد شود و ننگ عفو پادشاه را بپذيرد، او مى خواست تا بى گناهى او ثابت شود و بعد از زندان آزاد شود.
    يوسف نامى از زليخا نبرد، او دوست نداشت آبروى او را نزد همه ببرد، او به صورت سربسته به زنانى كه در مهمانى زليخا شركت كرده بودند، اشاره كرد.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۰: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن