وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ آَوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ (69 )
اين بار دوم است كه برادران يوسف كنار كاخ يوسف ايستاده اند و منتظر هستند تا به آن ها اجازه ورود داده شود، مأموران آن ها را به داخل كاخ راهنمايى كردند، آن ها هنوز نمى دانند كه عزيز مصر همان يوسف است، آنان به يوسف سلام كردند.
يوسف به دقّت به آنان نگاه كرد، بنيامين را شناخت، يوسف به آنان اجازه داد كه بنشينند، بنيامين از آنان دورتر نشست. يوسف تعجّب كرد، رو به او كرد و گفت:
ــ چرا از برادرانت فاصله گرفتى؟ چرا كنار آنان ننشستى؟
ــ اى عزيز مصر ! من عهد كرده ام كه هيچ گاه با آنان يك جا ننشينم.
ــ براى چه؟
ــ پدر ما چندين همسر داشت، مادر من، مادر اين ده برادرم نيست، من و برادرم يوسف، فقط از يك مادر بوديم و براى همين به يكديگر علاقه زيادى داشتيم.
ــ سرانجامِ يوسف چه شد؟ شنيده ام كه گرگ او را خورده است.
ــ يك روز اين ده برادر، يوسف را به صحرا بردند و ديگر او را بازنگرداندند و گفتند كه گرگ او را خورده است. من قسم خورده ام كه تا زنده ام با آنان در يك جا ننشينم.
يوسف به مأموران اشاره كرد كه ده برادر را از كاخ بيرون كنند، وقتى كاخ خلوت شد، بنيامين را صدا زد به او گفت: "اى برادر ! من يوسف هستم". دو برادر ساعتى همديگر را در آغوش گرفتند و از شوق گريه كردند. يوسف حال پدر را پرسيد و بنيامين به او خبر داد كه پدر سال هاست در انتظار ديدار اوست.
بعد از آن يوسف به بنيامين گفت:
ــ اى برادر ! آيا دوست دارى پيش من بمانى؟
ــ آرى، ولى برادرانم هرگز به اين كار راضى نمى شوند، آنان نزد پدر سوگند خورده اند كه مرا با خود بازگردانند.
ــ نگران اين موضوع نباش، من نقشه اى مى كشم كه تو پيش من بمانى، فقط به آنان چيزى نگو و مرا به آنان معرّفى نكن.
ــ چشم.
ــ مأموران من تو را دستگير خواهند كرد، تو اصلاً نگران نشو، بدان كه اين نقشه من است.
[31] * * *