وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَى أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الاَْرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الاَْحَادِيثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ (21 )
پادشاه مصر شخصى بود كه بر مصر و همه سرزمين هاى اطراف آن حكومت مى كرد، پادشاه اداره امور اجرايى كشور را به "عزيز مصر" سپرده بود.
در واقع، هر كس "عزيز مصر" مى شد، نفر دوم كشور مصر به حساب مى آمد، "عزيز مصر" چيزى شبيه "صدر اعظم" يا "نخست وزير" بود.
[10] جالب اين است كه يوسف را كسى خريد كه عزيز مصر بود، او فرزند نداشت، به همين خاطر وقتى يوسف را ديد، او را خريدارى كرد شايد جاى خالى فرزند را براى او پر كند.
عزيز مصر دست يوسف نه ساله را گرفت و به كاخ خود برد و به همسرش زليخا گفت: "اين نوجوان، برده نيست، جايگاه او را از برده ها جدا كن ! او را گرامى بدار، من اميدوارم كه در آينده كمك ما باشد، شايد او را به فرزندى بگيريم".
اين گونه بود كه تو يوسف را از چاه به كاخ بردى، محبّت او را در قلب عزيز مصر قرار دادى، او يوسف را به چشم فرزند نگاه مى كرد و به او محبّت زيادى داشت.
تو به يوسف علم تعبير خواب آموختى و مقام او را بالا بردى، برادران يوسف مى خواستند او را خوار و ذليل كنند، امّا تو او را عزيز كردى، آرى، تو وسايل پيروزى و عزّت دوست خودت را به دست دشمنانش فراهم مى سازى، اگر برادران يوسف به او حسد نمىورزيدند، او هرگز به چاه نمى رفت، اگر به چاه نرفته بود، به مصر نمى آمد، اگر به مصر نيامده بود، به كاخ عزيز مصر نمى آمد، تو مى خواهى يوسف را به مقام پادشاهى مصر برسانى، يوسف به لطف تو ايمان دارد و مى داند جز خير و خوبى براى او نمى خواهى.
برادران او وقتى او را در چاه انداختند، فكر مى كردند كه او را در چاهِ بدبختى ها مى افكنند، نمى دانستند كه تو او را از اين چاه، به كاخ مى برى، تو همان خدايى هستى كه چاه را وسيله رسيدن به پادشاهى قرار مى دهى، خوشا به حال كسى كه از همه دل بكند و به تو دل ببندد.