کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    يوسف: آيه ۶۲ - ۵۸

      يوسف: آيه ۶۲ - ۵۸


    وَجَاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ (58 ) وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِي بِأَخ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَلَا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ (59 )فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلَا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَلَا تَقْرَبُونِ (60 ) قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ (61 ) وَقَالَ لِفِتْيَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِي رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (62 )
    قحطى و خشكسالى كنعان را هم فرا گرفته است، يعقوب(عليه السلام)پسران خود را خواست تا براى خريد گندم به مصر سفر كنند، او شنيده بود كه مصر براى مقابله با اين قحطى قبلاً برنامه ريزى انجام داده است و در آنجا گندم براى فروش پيدا مى شود.
    يعقوب(عليه السلام)، بنيامين را نزد خود نگاه داشت و به ده پسر خود دستور حركت داد، آنان به سوى مصر حركت كردند. وقتى آنان به مصر رسيدند براى خريد گندم به بازار رفتند. مردم به آنان گفتند: در زمان خشكسالى، همه ما سهميه مشخّصى از گندم داريم كه فقط براى خوراك خودمان است، اگر گندم مى خواهيد بايد نزد عزيز مصر برويد.
    برادران به سمت كاخ عزيز مصر حركت كردند و نزد يوسف رسيدند، يوسف در همان لحظه آن ها را شناخت، امّا آنان يوسف را نشناختند، آنان هرگز احتمال نمى دادند كه عزيز مصر با اين همه عظمت و بزرگى، برادرشان يوسف باشد.
    يوسف مى توانست از آنان انتقام بگيرد، امّا اين كار را نكرد، با كمال احترام و ادب با آنان سخن گفت و دستور داد تا مأموران به آنان گندم بفروشند.
    يوسف به مأموران گفته بود كه از آنان درباره خانواده و محلّ زندگيشان سؤال كنند، يوسف همه اين ها را مى دانست، امّا براى اين كه اين مسأله طبيعى جلوه كند، به مأموران خود اين دستور را داد، مأموران بهانه آوردند كه در اين روزگار قحطى، گندم كالايى مهم است، ما بايد بدانيم شما اين گندم را براى مصرف خانواده خود مى خواهيد، شما بايد مشخّصات خانواده خود را بگوييد تا در دفتر خود ثبت كنيم، ما بايد بدانيم شما قصد نداريد در كنعان بازار سياه گندم راه بيندازيد.
    به هر حال برادران يوسف اطّلاعات كامل خود را به مأموران گفتند و مأموران به آنان گندم فروختند و به جاى پول آن، سرمايه اى كه همراه آورده بودند، تحويل گرفتند.
    يوسف دستور داد تا آن سرمايه را در ميان گندم هاى آنان قرار دهند تا وقتى آنان به كنعان بازگشتند، متوجّه شوند كه گندم ها به آنان رايگان داده شده است و طمع كنند و دوباره به اينجا بيايند.
    برادران آماده حركت شدند و نزد يوسف آمدند تا از او تشكّر كنند، يوسف به آنان گفت:
    ــ به من خبر داده اند كه شما دو برادر ديگر هم داريد، چرا آن ها با شما نيامده اند؟
    ــ اى عزيز مصر ! درست است. يكى از آنان يوسف بود كه سال ها پيش گرگ او را خورد، ديگرى بنيامين است كه پدر ما او را خيلى دوست دارد و هرگز او را از خود دور نمى كند.
    ــ دفعه ديگر اگر خواستيد به اينجا بياييد، حتماً بنيامين را همراه خود بياوريد، شما مى دانيد كه من در خريد و فروش، حقّ مشترى را كامل مى دهم و بهترين ميزبان هستم. اگر او را همراه خود نياوريد، ديگر به شما گندم نمى فروشم و با شما ديدار نمى كنم.
    ــ اى عزيز مصر ! هرطور كه باشد، پدرمان را راضى مى كنيم و او را همراه خود به حضور شما مى آوريم.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۴: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن