کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    يوسف: آيه ۴۲

      يوسف: آيه ۴۲


    وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاج مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ (42 )
    يوسف مى دانست ساقى به زودى از زندان آزاد مى شود و مقام بزرگى پيش پادشاه مصر پيدا مى كند، پس به ساقى گفت:
    ــ وقتى آزاد شدى و پيش شاه رفتى، نزد او مرا ياد كن شايد از بى گناهى من آگاه گردد و من از زندان آزاد شوم.
    ــ چشم. در اوّلين فرصت اين كار را مى كنم.
    سه روز گذشت، درِ زندان باز شد و مأموران ساقى و نانوا را از زندان بيرون بردند و درِ زندان را بستند.

    * * *


    تو جبرئيل را نزد يوسف مى فرستى، جبرئيل پرده از چشم يوسف برمى دارد و او زير زمين را مى بيند، جبرئيل به او مى گويد:
    ــ اى يوسف ! چه مى بينى؟
    ــ سنگ كوچكى را مى بينم.
    ــ درون آن را نگاه كن، چه مى بينى؟
    ــ كرم كوچكى را مى بينم كه در آنجا زندگى مى كند.
    ــ اى يوسف ! چه كسى روزىِ اين كرم را مى دهد؟
    ــ خداى يگانه.
    ــ اى يوسف ! اين پيام خدا براى توست: "من اين كرم را در دل آن سنگ و در عمق زمين فراموش نمى كنم و به او روزى مى دهم، چرا فكر كردى تو را فراموش كردم؟ تو به آن جوان گفتى كه شفاعت تو را نزد پادشاه كند؟ سزاى اين سخنت اين است كه بايد مدّتى بيشتر در زندان بمانى".[20]

    * * *


    ساقى شاه به يوسف قول داد تا در اوّلين فرصت درباره يوسف و بى گناهى او با شاه سخن بگويد، امّا شيطان كارى كرد كه ساقى فراموش كرد يوسف را نزد شاه ياد كند، آرى، ساقى وقتى از زندان آزاد شد و به كاخ شاه رفت، رفيق و دوست خود را به كلى فراموش كرد و يوسف هفت سال ديگر در زندان ماند.[21]
    در اين مدّت هفت سال، ساقى شاه، هرگز يوسف را به ياد نياورد، يوسف داخل زندان بود، او همواره مشغول عبادت بود و از اين فرصت پيش آمده كمال استفاده را مى كرد.

    * * *


    يوسف فهميد كه نبايد به غير تو تكيه كند، او هفت سال ديگر در زندان ماند، روزى او به تو چنين گفت: "بارخدايا ! من بى گناهم و اين همه مدّت بايد در گوشه زندان بمانم".
    تو به او چنين وحى كردى: "اى يوسف ! تو خودت زندان را انتخاب كردى، تو دعا كردى و گفتى: زندان را از آن كار زشتى كه اين زنان مرا به آن مى خوانند، بيشتر دوست دارم، چرا آن روز عافيت را از من نخواستى؟ چرا نگفتى كه عافيت را بيشتر دوست مى دارى".[22]
    آن روز يوسف فهميد كه هرگاه دعايى مى كند، از تو عافيت را هم طلب كند، به راستى كه هيچ دعايى بهتر از طلب عافيت نيست: "خدايا ! عافيت را بر من نازل كن".
    اگر كسى همه نعمت هاى دنيا را داشته باشد، امّا عافيت نداشته باشد، هيچ ارزشى ندارد. عافيت يعنى اين كه تو نعمت هاى خود را با سلامتى و رفع همه بلاها به من بدهى، يعنى همه بلاها را از من دور كنى.

    * * *


    چند روز گذشت، جبرئيل با هديه اى ويژه نزد يوسف آمد، او به يوسف سلام كرد و گفت: "اگر مى خواهى از زندان آزاد شوى، خدا را به حقّ محمّد و خاندانش(عليهم السلام) قسم بده، بدان كه او تو را نجات مى دهد".
    يوسف دست به دعا برداشت و اين چنين تو را خواند: "بارخدايا ! من تو را به حقّ محمّد و خاندان او مى خوانم و از تو مى خواهم هر چه زودتر گشايشى برايم قرار بدهى و مرا از زندان آزاد كنى".[23]
    بيست سال مى شد كه او در زندان بود، بيست سال زمان كمى نيست ! او هجده ساله بود كه وارد زندان شد، اكنون او 38 سال سن دارد.[24]
    تو دعاى او را مستجاب مى كنى، يوسف كمتر از يك روز ديگر در زندان خواهد بود.
    تو ديگر فرصت را مناسب ديدى تا يوسف را از زندان بيرون بياورى و به او بزرگى و عظمت ببخشى. هيچ كس نمى دانست كه تو چه برنامه اى براى يوسف دارى، او را در زندان نگاه داشتى تا او را به مقام بزرگى برسانى، تو به زودى او را "عزيز مصر" مى كنى، اگر او به زندان نمى رفت، اگر اين بيست سال در زندان نمى ماند، هرگز عزيز مصر نمى شد.[25]



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۶: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن