قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ (10 )
لاوى، يكى از برادران يوسف بود، او هرگز به كشتن يوسف راضى نبود، براى همين به آنان رو كرد و گفت:
ــ يوسف را نكشيد، زيرا كشتن او گناهى بزرگ است، او را در بيابانى دور هم رها نكنيد، چون اين كار با كشتن فرقى نمى كند.
ــ اى لاوى ! گويا تو طرفدار يوسف شده اى !
ــ اى برادران ! من طرفدار شما و همفكر شما هستم، فقط مى گويم ما نبايد دستمان به خون برادر آلوده گردد.
ــ پس مى گويى چه كنيم؟ آيا پيشنهاد ديگرى دارى؟
ــ آرى. پيشنهاد من اين است كه او را در چاهى سر راه كاروانان بيندازيم تا بعضى از مسافران او را بردارند و به جاى دورى ببرند، اگر اين كار را بكنيم، ميان يوسف و پدر جدايى مى افتد.
همه به اين سخن فكر كردند و آن را پسنديدند و تصميم گرفتند تا آن را عملى كنند.
* * *