کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    يوسف: آيه ۷۷

      يوسف: آيه ۷۷


    قَالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ (77 )
    برادران يوسف وقتى ديدند كه دزدى بنيامين ثابت شده است، آبروى خود را در خطر ديدند و پيش خود فكر كردند كه خوب است از خود دفاع كنيم، آنان به يوسف گفتند: "اگر بنيامين دزدى مى كند، تعجّب نكن، پيش از اين، برادر او هم دزدى كرده است". منظور آنان اين بود كه يوسف هم دزد بوده است ! بنيامين و يوسف از يك مادر هستند و هر دو دزدى كرده اند.
    يوسف با شنيدن اين سخن خيلى ناراحت شد امّا اين ناراحتى را در دل پنهان داشت و به آنان نگفت كه من يوسف هستم و هرگز دزدى نكرده ام !
    يوسف پيش خود آهسته گفت: "شما بدتر از دزد هستيد، برادر خود را از پدرتان دزديديد"، سپس به آنان گفت: "خدا به آنچه مى گوييد، داناتر است".

    * * *


    چرا برادران، تهمت دزدى به يوسف زدند؟ چرا آنان اين سخن را گفتند؟ من بايد مطالعه كنم، ببينم ماجرا چه بوده است.
    وقتى يوسف كوچك بود، عمّه اش او را بسيار دوست مى داشت و مى خواست يوسف پيش او باشد، گويا او هيچ فرزندى نداشت و وقتى ديد كه يعقوب(عليه السلام) دوازده پسر دارد، پيش خودش گفت: چقدر خوب مى شد اگر برادرم يعقوب، يوسف را به من مى داد و من او را بزرگ مى كردم و او مانند پسرى براى من بود.
    يعقوب(عليه السلام) براى مدّتى يوسف را به خانه خواهرش فرستاد و يوسف در خانه او (كه عمّه اش بود) زندگى كرد. يكى از روزها يعقوب(عليه السلام) به خانه خواهرش آمد تا يوسف را به خانه خود ببرد.
    كمربندى قيمتى به خواهر يعقوب(عليه السلام) (از پدرش اسحاق(عليه السلام)) به ارث رسيده بود، خواهر يعقوب(عليه السلام) آن كمربند را زير لباس هاى يوسف بست و او را به خانه يعقوب(عليه السلام) فرستاد.
    خواهر يعقوب(عليه السلام) مى دانست كه قانونى ميان آن ها وجود دارد: "اگر كسى مال كسى را بدزدد، بايد برده صاحب آن مال بشود"، او مى خواست با اين نقشه، يوسف را مدّتى بيشتر نزد خودش نگاه دارد.
    ساعتى گذشت، خواهر يعقوب(عليه السلام) نزد برادر آمد و گفت: "كمربند قيمتى كه از پدر به من ارث رسيده بود، گم شده است".
    او به سراغ يوسف رفت و لباس هاى او را بالا زد و كمربند را نشان يعقوب(عليه السلام)داد و گفت:
    ــ اى برادر ! تو بايد يوسف را به من بدهى، اين قانون است، او دزدى كرده است و بايد برده من شود.
    ــ او را به تو مى دهم به شرط آن كه او را نفروشى و به ديگرى هديه ندهى.
    ــ قبول مى كنم. اگر تو او را به من بدهى من او را آزاد مى كنم.
    يعقوب(عليه السلام) يوسف را به خواهر خود داد و او هم همان لحظه يوسف را از بردگى خود آزاد كرد، در واقع عمّه يوسف اين كار را به خاطر علاقه زيادى كه به يوسف داشت، انجام داده بود.[32]
    برادران يوسف كه ماجرا را نمى دانستند، خيال مى كردند كه واقعاً يوسف دزدى كرده است، در حالى كه اين دزدى نبود، اين نقشه اى بود كه عمّه او كشيده بود تا او را مدّت بيشتر در خانه اش نگاه دارد.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۲: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن