خَلَقَ الاِْنْسَانَ مِنْ نُطْفَة فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ (4 )
"جحمى" يكى از كسانى بود كه در مكّه زندگى مى كرد، روزى از روزها، او به قبرستان رفت، ساعتى به دنبال استخوانى مى گشت، سرانجام استخوان پوسيده اى را پيدا كرد و آن را برداشت و به سوى شهر آمد.
او سراغ محمّد(صلى الله عليه وآله) را از مردم گرفت و نزد او رفت و گفت: "بگو بدانم چگونه اين استخوان پوسيده زنده خواهد شد؟".
محمّد(صلى الله عليه وآله) با او سخن گفت و از او خواست تا فكر كند: آن خدايى كه قدرت دارد انسان را از "هيچ" بيافريند، قدرت دارد كه بار ديگر او را زنده كند.
جحمى اين سخنان را شنيد، امّا حقّ را نپذيرفت، او نمى خواست كه ايمان آورد، سؤال او براى يافتن جواب نبود، سؤال او از روى لجاجت و دشمنى بود. اينجا بود كه تو اين آيه را نازل كردى: "من انسان را از نطفه ناچيزى آفريدم، امّا او اصل خلقت خويش را فراموش مى كند و آشكارا با من دشمنى مى كند".
آرى، اين حكايت همه كسانى است كه قدرت تو را انكار مى كنند و راه كفر را پيش مى گيرند، چرا آنان به گذشته خود فكر نمى كنند؟ چرا آنان اهل فكر و انديشه نيستند؟
* * *