کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    يوسف: آيه ۹۸ - ۹۶

      يوسف: آيه ۹۸ - ۹۶


    فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ (96 )قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ (97 ) قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (98 )
    پسران يعقوب(عليه السلام) به كنعان رسيدند و با خوشحالى تمام به سوى خانه پدر رفتند، آن ها تصميم گرفتند تا پيراهن يوسف را به يكى از خودشان بدهند تا زودتر آن را نزد پدر ببرد، در اين هنگام يهودا گفت:
    ــ فقط من بايد پيراهن يوسف را براى پدر ببرم !
    ــ براى چه؟
    ــ يادتان هست وقتى يوسف را در چاه انداختيم و پيراهن او را با خون بزغاله خونين كرديم.
    ــ آرى.
    ــ آن روز من پيراهن خون آلود يوسف را به پدر دادم و دل او را شكستم، امروز مى خواهم آن كار خود را جبران كنم.
    همه برادران به يكديگر نگاهى كردند، گويا همه موافق بودند كه يهودا زودتر برود و پيراهن يوسف را به پدر بدهد.
    يهودا به سوى خانه پدر رفت و وارد خانه شد و سلام كرد و پيراهن يوسف را به صورت پدر افكند، ناگهان چشمان يعقوب(عليه السلام) بينا شد، خميدگى كمر او برطرف شد، گويا او سال ها جوان شد.[40]
    بعد از لحظاتى برادران ديگر هم وارد خانه شدند و خدمت پدر رسيدند.
    پدر به آنان رو كرد چنين گفت: "آيا به شما نگفتم كه من از لطف و قدرت خدا چيزهايى را مى دانم كه شما نمى دانيد".
    پسران يعقوب(عليه السلام) وقتى اين معجزه را ديدند، به فكر فرو رفتند، آنان چاره اى نديدند جز آن كه به گناه گذشته خود اعتراف كنند، رو به پدر كردند و گفتند:
    ــ اى پدر ! از خدا بخواه كه گناه ما را ببخشد، زيرا ما خطاى بزرگى مرتكب شديم.
    ــ به زودى براى شما طلب بخشش خواهم كرد و خدا گناهان بندگانش را مى بخشد كه او آمرزنده و مهربان است.

    * * *


    يعقوب(عليه السلام) مى دانست كه بهترين زمان براى دعا، شب جمعه، هنگام سحر است، آن وقت دعا مستجاب مى شود، او دوست داشت در آن لحظه براى بخشش آنان دعا كند.
    اين سخن يعقوب(عليه السلام) نشان مى دهد كه يعقوب(عليه السلام) تا آن لحظه از پسرانش رنجيده بود و آنان را نبخشيده بود، امّا وقتى فهميد يوسف به مقامى بس بزرگ رسيده است، به شكرانه اين نعمت، تصميم گرفت تا آنان را عفو كند.
    در اينجا يك سؤال به ذهن من مى رسد: وقتى برادران يوسف، او را شناختند، از شرمندگى سرهاى خود را پايين گرفتند، يوسف فوراً به آنان گفت: "من شما را بخشيدم، شرمنده نباشيد". يوسف حتّى به آنان اجازه نداد تا عذرخواهى كنند، او فوراً برادرانش را بخشيد، امّا يعقوب(عليه السلام)به گونه اى ديگر رفتار كرد، پسرانش از او عذرخواهى كردند و به او گفتند براى آنان طلب بخشش بكند، امّا او از آنان فرصت خواست.
    راز اين تفاوت چيست؟
    كسى كه سن و سالى از او مى گذرد و كهنسال مى شود، قلب او ديگر مثل قلب يك جوان نيست، او نمى تواند به زودى از كسى كه به او ظلم كرده است، بگذرد، يوسف هنوز به سن پيرى نرسيده بود، قلب او مهربان تر بود، او خيلى زود برادرانش را بخشيد، امّا يعقوب(عليه السلام) براى اين كه پسرانش را ببخشد، نياز به فرصت دارد، او تا شب جمعه از آنان فرصت گرفت.[41]

    * * *


    بار اوّلى بود كه به مدينه آمده بودم، وقتى نگاهم به گنبد سبز پيامبر افتاد، سلام دادم: "السَّلامُ عَلَيكَ يا رَسُولَ الله !".
    وارد مسجد شدم نماز خواندم و زيارت كردم. بعد از ساعتى از حرم بيرون آمدم، مى خواستم به سوى قبرستان بقيع بروم. يك عمر آرزوى ديدن قبر امام حسن و امام سجاد و امام باقر و امام صادق(عليهم السلام) را داشتم، خدا را شكر مى كردم كه امشب زائر عزيزان خدا خواهم بود.
    مدينه غرق نور بود; امّا بقيع تاريك تاريك بود. درب بقيع را بسته يافتم، سؤال كردم، گفتند شب ها بقيع بسته است. صورتم را به پنجره هاى بقيع گذاشتم و اشكم جارى شد.
    در حال و هواى خودم بودم و آرام آرام زمزمه مى كردم:
    سلام بر شما اى فرزندان رسول خدا ! من رو به شما نموده ام و شما را در درگاه خدا وسيله قرار داده ام و دست توسّل به عنايت شما زده ام.
    صدايى توجّه مرا به خود جلب كرد: "أنتَ مُشرِك !".
    جوان عربى بود كه چفيه قرمزى به سر داشت و با تندى با من سخن مى گفت، چون من در اين نيمه شب اينجا ايستاده ام، مشرك و بت پرست هستم.
    او مى گفت كه ايستادن زياد كنار قبر حرام است، تو بايد يك سلام بدهى و بروى. تبرّك به اين قبرها و توسّل حرام است.
    براى او توضيح دادم كه اگر من به اين قبرها احترام مى گذارم به اين دليل است كه پيامبر به ما دستور داده است تا فرزندان او را دوست داشته باشيم.
    من اين گونه عشق و علاقه خود را به فرزندان پيامبر نشان مى دهم و ما آن ها را بندگان خدا مى دانيم.
    آن جوان به من مى گفت كه چرا صورت خود را بر اين پنجره ها گذاشته اى؟ اين شرك است. اين همان بُت پرستى است.
    ناگهان به ياد آيه اى از قرآن افتادم. آنجا كه وقتى برادران يوسف به مصر مى آيند و برادر خود را مى شناسند يوسف به آن ها مى گويد: "پيراهن مرا نزد پدرم ببريد تا او به چشمان خود بمالد كه به اذن خدا بينا خواهد شد".
    من به آن جوان گفتم: آيا قبول دارى كه وقتى يعقوب(عليه السلام) آن پيراهن را به چشم خود گذاشت بينا شد؟
    او گفت: آرى، قرآن به اين نكته اشاره مى كند.
    گفتم: چرا يوسف پيراهن خود را فرستاد؟ حتماً در اين پيراهن اثرى بوده است. قرآن شهادت مى دهد كه پيراهن يوسف به اذن خدا شفا مى دهد. چطور وقتى يعقوب(عليه السلام)پيراهنى را به صورت مى كشد و شفا مى گيرد، مُشرك نيست; امّا اگر بخواهم به قبر فرزندان پيامبر تبرّك بجويم، مُشرك شده ام !
    قرآن در سوره يوسف، آيه 98 مى گويد كه وقتى پيراهن يوسف را بر چهره يعقوب(عليه السلام)انداختند، يعقوب(عليه السلام) بينا شد.[42]
    وقتى يعقوب(عليه السلام) چشمش با پيراهن يوسف شفا گرفت، پس خدا شفا را در اين پيراهن قرار داده است.
    اين همان تبرّكى است كه من به آن اعتقاد دارم. اگر من در اين نيمه شب اينجا ايستاده ام، براى اين است كه اينجا قبر عزيزان پيامبر است و خود خدا به من دستور داده است كه خاندان پيامبر خويش را دوست بدارم.[43]



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴۰: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن