کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    طه: آيه ۹۸ - ۹۵

      طه: آيه ۹۸ - ۹۵


    قَالَ فَمَا خَطْبُكَ يَا سَامِرِيُّ (95 ) قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا وَكَذَلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي (96 ) قَالَ فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَيَاةِ أَنْ تَقُولَ لَا مِسَاسَ وَإِنَّ لَكَ مَوْعِدًا لَنْ تُخْلَفَهُ وَانْظُرْ إِلَى إِلَهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عَاكِفًا لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي الْيَمِّ نَسْفًا (97 ) إِنَّمَا إِلَهُكُمُ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَسِعَ كُلَّ شَيْء عِلْمًا (98 )
    موسى(عليه السلام) رو به سامرى كرد و گفت: "اى سامرى ! چرا به اين كار دست زدى؟ هدف تو چه بود؟".
    سامرى در جواب گفت: "من چيزى را ديدم كه ديگران نديدند، من آن فرستاده را ديدم، مشتى خاك از جايى كه او بود برداشتم و آن را بر گوساله ريختم، اين گونه هواى نفس مرا فريب داد".

    * * *


    آن فرستاده كه بود كه سامرى او را ديده بود؟
    او جبرئيل بود، وقتى جبرئيل به صورت اسب سوارى به زمين آمد، سامرى از خاك جايى كه جبرئيل بود، برداشت. آن شب كه موسى(عليه السلام) عصايش را به رود نيل زد، رود نيل شكافته شد و بنى اسرائيل از آن عبور كردند، فرعون با سپاهيانش فرا رسيد، فرعون ترسيد جلو برود، تو جبرئيل را فرستادى، او به شكل اسب سوارى ظاهر شد و وارد شكاف رود نيل شد.
    فرعون تصوّر كرد آن اسب سوار يكى از سربازانش مى باشد، او با خود گفت چرا بايد از اين سرباز ترسوتر باشم؟ او وارد شكاف شد و همه سپاهش نيز همراه آمدند، ناگهان آب ها روى هم آمد و همه غرق شدند.
    سامرى فرصتى پيدا كرد و قدرى از خاك پاى اسب جبرئيل را برداشت، البتّه سامرى نمى دانست كه آن اسب سوار جبرئيل است، فقط مى دانست كه او انسان نيست، زيرا حركات عجيب او را با چشم ديد و فهميد او موجودى غيبى است.

    * * *


    مجسّمه اى كه سامرى ساخت، بى روح بود، فقط يك جسم بى جان بود، وقتى او آن خاك را بر او پاشيد، مجسّمه زنده نشد ! مجسّمه هيچ تغييرى نكرد. اين سخن توست: "سامرى براى آنان مجسّمه اى بى جان را آشكار كرد".
    صدايى كه از آن مجسّمه به گوش مى رسيد، صداى كسى بود كه زير مجسّمه در گودال قرار گرفته بود.
    اكنون بايد جواب يك سؤال را بدهم: اگر ريختن آن خاك هيچ اثرى بر مجسّمه نداشت، پس چرا سامرى آن را ذكر كرد؟ چرا چنين گفت: "من مشتى از آن خاك را برداشتم و آن را بر گوساله ريختم".
    سامرى مى دانست كه موسى(عليه السلام) مى خواهد او را مجازات كند، موسى(عليه السلام)تصميم گرفته بود او را اعدام كند. سامرى به دنبال اين بود كه بهانه اى براى خود درست كند، شايد جان سالم به در ببرد.
    او انگيزه خيانت خود را پنهان كرد و با اين سخن خواست تا عمل خود را به امرى غيبى نسبت دهد، كارى كه جادوگران انجام مى دهند و كارهاى خود را به موجودات غيبى نسبت مى دهند. سامرى خيال مى كرد با اين سخن، موسى(عليه السلام) فريب مى خورد، امّا زهى خيال باطل !
    موسى(عليه السلام) تصميم گرفت تا سامرى را به قتل برساند، امّا خدا به او امر كرد كه او را نكش، زيرا او مردى سخاوتمند بود، در عوض سامرى به بيمارى وسواس مبتلا شد، هر كس به سوى او مى آمد، فرياد مى زد: "به من دست نزنيد"، آرى، خدا چنين تقدير كرد كه او از جامعه جدا باشد و ديگر با هيچ كس ارتباط نداشته باشد.
    همچنين موسى(عليه السلام) به او وعده عذاب روز قيامت را داد، گناه سامرى هرگز بخشيده نشد، زيرا او هزاران نفر را از مسير يكتاپرستى گمراه كرد.

    * * *


    سامرى به موسى(عليه السلام) گفت: "من از آن خاك بر روى گوساله ريختم". موسى(عليه السلام)در اينجا تصميم مهمّى گرفت، به سامرى گفت: "اى سامرى ! اكنون به خدايت كه او را مى پرستيدى، نگاه كن، ما آن را آتش مى زنيم و ذرّات آن را در دريا مى پراكنيم آن چنان كه اثرى از آن در خشكى نماند".
    موسى(عليه السلام) دستور داد تا آتش بزرگى افروختند و آن گوساله را در آتش انداخت تا خاكستر شد. سپس خاكستر آن را به دريا ريخت و به مردم چنين گفت: "خداى شما همان خداى يكتايى است كه به همه چيز علم و آگاهى دارد".
    نكته مهم اين است: اگر واقعاً آن مشت خاك، اثر عجيب داشت، آن مجسّمه نبايد در آتش مى سوخت !! وقتى آن مجسّمه در آتش سوخت و خاكستر شد، معلوم شد كه آن خاك هيچ اثرى عجيبى نداشته است. آنچه سبب گمراهى مردم شد چيزى جز يك مجسّمه عادى نبود كه انسانى در آن صداى گوساله در مى آورد، آن مردم چرا چنين خام شدند و فريب خوردند؟ چرا به سخن هارون گوش نكردند؟ چرا وقتى هارون آنان را از اين كار نهى كرد، او را تهديد به قتل كردند؟
    تو حقّ را به آنان نشان داده بودى، درست است كه سامرى حيله كرده بود، امّا راه هدايت براى آنان آشكار بود، پيروى از هارون، تنها راه رستگارى آنان بود.

    * * *


    موسى(عليه السلام) از آنان خواست تا توبه كنند و تو توبه آنان را پذيرفتى، بعد از آن بود كه آنان به سوى فلسطين حركت كردند، وقتى آنان به مرز صحراى سينا رسيدند، فهميدند كه بيت المقدس در دست دشمنانشان است، براى همين آنان به موسى(عليه السلام)گفتند: "اى موسى ! تو با خداىِ خودت به جنگ دشمنان برو و ما همين جا مى مانيم، وقتى دشمنان را شكست دادى، ما وارد شهر خواهيم شد".
    تو آنان را چهل سال در صحراى سينا سرگردان نمودى، آنان هر روز به راه مى افتادند و تا شب راه مى پيمودند، شب در جايى استراحت مى كردند، صبح كه از خواب بيدار مى شدند، خود را در همان نقطه آغاز حركت مى يافتند.[132]
    روزها ابرها را مى فرستادى تا بر سرشان سايه افكند و نور خورشيد اذيّتشان نكند، برايشان از آسمان غذا مى فرستادى، امّا آنان تمام اين مدّت در سرگردانى بودند.
    در اين چهل سال، هارون از دنيا رفت، سه سال از مرگ هارون كه گذشت، موسى(عليه السلام) هم از دنيا رفت، "يوشع" كه جانشين موسى(عليه السلام) بود، رهبرى مردم را به دست گرفت. وقتى چهل سال سرگردانى به پايان رسيد، يوشع بنى اسرائيل را به شهر بيت المقدس برد.[133]



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۶۵: از كتاب تفسير باران، جلد ششم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن