کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    طه: آيه ۴۱ - ۴۰

      طه: آيه ۴۱ - ۴۰


    إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى مَنْ يَكْفُلُهُ فَرَجَعْنَاكَ إِلَى أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَلَا تَحْزَنَ وَقَتَلْتَ نَفْسًا فَنَجَّيْنَاكَ مِنَ الْغَمِّ وَفَتَنَّاكَ فُتُونًا فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلَى قَدَر يَا مُوسَى (40 )وَاصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي (41 )
    اى موسى ! بياد بياور زمانى كه تو از مادر دور افتاده بودى، خواهرت در پى تو روان بود، به او الهام كردم كه به مأموران فرعون كه در جستجوى دايه اى براى تو بودند نزديك شود و بگويد: "آيا مى خواهيد دايه اى را به شما معرّفى كنم كه از عهده شير دادن طفل شما برآيد".
    من اين گونه تو را به مادرت بازگرداندم تا خوشحال شود و ديگر غصّه نخورد.

    * * *


    موسى(عليه السلام) در قصر فرعون بود و گرسنه اش شد، مأموران به دستور فرعون به دنبال يافتن دايه حركت كردند، هر دايه اى آمد، موسى(عليه السلام) شير آنان را نخورد. از طرف ديگر خواهر موسى(عليه السلام) در جستجوى موسى(عليه السلام) بود، مادرش از او اين را خواسته بود، او تا نزديك قصر فرعون آمد، به قلب او الهام شد كه نزد مأموران برود و با آنان سخن بگويد.
    ساعتى بعد مادر موسى(عليه السلام) همراه مأموران به كاخ فرعون آمد، او موسى(عليه السلام) را به آغوش گرفت، موسى(عليه السلام) با اشتياق كامل شير خورد، فرعون و همسرش بسيار خوشحال شدند.
    همسر فرعون به مادر موسى(عليه السلام) گفت:
    ــ تو نزد ما بمان و به پسرمان شير بده !
    ــ نمى توانم اينجا بمانم، فرزندانى خردسال دارم كه به من نياز دارند.
    ــ پسر ما وقت و بىوقت نياز به شير دارد، شب او گرسنه مى شود. او شير زن ديگرى را نمى خورد. ما چه كنيم؟
    ــ اگر مى خواهيد مى توانم پسر شما را به خانه ببرم و همچون پسر خود از او مواظبت كنم و هر روز او را به اينجا بياورم تا شما او را ببينيد.
    ــ فكر خوبى است.
    اين گونه تو موسى(عليه السلام) را به مادرش بازگرداندى، تو بر هر كارى توانا هستى و به وعده خود وفا مى نمايى.[126]

    * * *


    به سخن خود با موسى(عليه السلام) ادامه مى دهى: "اى موسى ! من بر تو منّت نهادم وقتى كه يك نفر از پيروان فرعون را كشتى و آنان خواستند تو را بكشند، من تو را نجات دادم، من بارها تو را آزمودم، تو به مَديَن رفتى و مدّتى در آنجا ماندى و سپس در زمانى كه من مى خواستم به اينجا آمدى، اكنون تو را براى مقام نبوّت برگزيدم".

    * * *


    وقتى موسى(عليه السلام) به سنّ جوانى رسيد، بنى اسرائيل فهميدند كه او همان كسى است كه سال ها در انتظار او بوده اند، آنان به او علاقه پيدا كردند و پيرو او شدند و اين راز را بين خود مخفى نگه داشتند.
    به پيروان فرعون "قِبْطى" مى گفتند. قِبْطى ها ظلم و ستم زيادى به ياران موسى(عليه السلام) مى كردند. روزى موسى(عليه السلام) به شهر رفت. او ديد كه يكى از پيروانش با يكى از قبطى ها درگير شده است. آن كه پيرو موسى(عليه السلام) بود، تقاضاى كمك كرد، موسى(عليه السلام) جلو رفت و مشت محكمى به آن قبطى زد. قبطى بر روى زمين افتاد و مرد. (آن قبطى مرد كافرى بود).
    مأموران فرعون در جستجوى قاتل برآمدند، كشته شدن يكى از پيروان فرعون براى حكومت، گران تمام شد، تا آن زمان كسى جرأت چنين كارى را نداشت.
    روز بعد موسى(عليه السلام) از شهر عبور مى كرد، او نگران بود مبادا ماجراى ديروز فاش شده باشد، ناگهان او ديد كه همان مردى كه پيرو او بود امروز هم با قبطى ديگرى درگير شده است، موسى(عليه السلام) به او گفت: "تو در گمراهى هستى". سپس به سوى او رفت تا او را از دست آن قبطى نجات دهد، امّا او ترسيد و فكر كرد موسى(عليه السلام) مى خواهد او را بكشد، پس گفت: "اى موسى ! تو ديروز يك نفر را كشتى، امروز مى خواهى مرا بكشى !". اين گونه بود كه راز ديروز آشكار شد.
    اين سخن به گوش مأموران فرعون رسيد، فرعون وزيران و نزديكان خود را جمع كرد و با آنان مشورت نمود، در آن جلسه تصميم بر آن شد تا موسى(عليه السلام)را دستگير كنند و به قتل برسانند. يكى از آن كسانى كه در جلسه فرعون بود، مرد باايمانى بود، او ايمان خود را مخفى مى كرد، او سريع از جلسه خارج شد و خود را به موسى(عليه السلام) رساند و ماجرا را به او گفت، اينجا بود كه موسى(عليه السلام) از مصر فرار كرد و به مَديَن رفت و با شعيب(عليه السلام) كه پيامبر تو بود، آشنا شد.
    موسى(عليه السلام) با دختر شعيب(عليه السلام) ازدواج نمود، او ده سال در مَديَن ماند، پس از ده سال او همراه با همسرش به سوى مصر حركت كرد.
    در آن شب تاريك و سرد او راه را گم كرد و در دل بيابان پيش رفت تا به سرزمين طُوى رسيد و از دور آتشى ديد و به سوى آن آمد و تو او را به پيامبرى مبعوث كردى.



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۴۸: از كتاب تفسير باران، جلد ششم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن