کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    نور: آيه ۱۱

      نور: آيه ۱۱


    إِنَّ الَّذِينَ جَاءُوا بِالاِْفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الاِْثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ (11 )
    اوّلين بارى بود كه مى خواستم به مدينه سفر كنم، براى خداحافظى نزد يكى از استادان خود رفتم. او به من گفت:
    ــ وقتى به مدينه رفتى حتماً به مَشرَبه برو !
    ــ مشربه؟ اين نام را تا به حال نشنيده ام.
    ــ مشربه به باغى مى گويند كه در آن اتاقى بنا شده باشد. آنجا باغ پيامبر بوده است.
    ــ علّت اين سخن شما چيست؟
    ــ امام صادق(عليه السلام) از شيعيان خود خواسته است كه هر وقت به مدينه آمدند به
    مشربه هم بروند.[103]
    من از استاد خود تشكّر كردم. از او خواستم تا برايم از اين موضوع بيشتر بگويد. او برايم گفت كه پيامبر در ميان نخلستان هاى مدينه، باغى داشت، وقتى پيامبر با "ماريه" ازدواج كرد، ماريه را به مشربه برد. بعد از مدّتى خدا به پيامبر و ماريه، پسرى داد، پيامبر نام او را "ابراهيم" نهاد و به او علاقه زيادى داشت.
    آن باغ به "مشربه امّ ابراهيم" مشهور شد، يعنى "باغ مادر ابراهيم"، چون ماريه كه مادر ابراهيم بود، در آنجا زندگى مى كرد.
    يك سال و نيم از عمر ابراهيم گذشت، او بيمار شد و از دنيا رفت.
    مشربه مكان مقدّسى است، پيامبر حدود يك ماه در آنجا زندگى كرد، در آنجا پيامبر شب ها به نماز مى ايستاد. آنجا مناجات هاى پيامبر را به ياد دارد.

    * * *


    در مدينه با چند نفر از دوستان خود سخن گفتم، قرار شد با هم به مشربه برويم، عصر روز جمعه بود، ماشين گرفتيم و حركت كرديم، راننده شماره همراه خود را به ما داد و گفت:
    ــ من شما را نزديك مشربه پياده مى كنم و برمى گردم، هر وقت كه خواستيد برگرديد به من زنگ بزنيد.
    ــ براى چه؟
    ــ اگر پليس مرا ببيند كه كسى را براى زيارت مشربه برده ام، مرا جريمه سنگينى مى كند.
    تعجّب كردم امّا چيزى نگفتم. به مشربه رسيديم، راننده ما را پياده كرد و سريع رفت. ما مانديم و يك ديوار سيمانى بلند !
    جلو رفتيم تا به در بسته اى رسيديم، چيزى پيدا نبود، من به يكى از دوستان گفتم مرا بلند كند تا از سرِ ديوار داخل را ببينم. او مرا بلند كرد، نگاه كردم، داخل آنجا يك زمين صاف بود كه در وسط آن مقدارى سنگ ريخته شده بود، در آنجا قبلاً مسجد كوچكى بوده است كه وهابى ها آن را خراب كرده بودند و دور آن را ديوار كشيده بودند.
    در همين هنگام صداى آژير ماشين پليس به گوشمان خورد، پليس آمد و ما را از آنجا دور كرد. ما به خيابان رفتيم، وقتى كمى از آنجا دور شديم به راننده زنگ زديم، او ما را سوار ماشين كرد و به هتل برگرداند.
    آن شب خيلى فكر كردم، چرا امام صادق(عليه السلام) از شيعيان خود مى خواهد به مشربه بروند؟ چرا وهابى ها اين قدر به زيارت آنجا حسّاس هستند؟ چرا آنان با ياد و نام "ماريه" مخالف هستند؟ مگر ماريه، همسر پيامبر نبود؟ چه رازى در اين ميان است؟
    تصميم گرفتم وقتى به ايران بازگشتم در اين باره تحقيق كنم...

    * * *


    من به سال هشتم هجرى سفر كردم و به ماجراى "اِفْك" رسيدم !
    "اِفك" يعنى تهمت بزرگ !
    عدّه اى به ماريه، همسر پيامبر تهمت زنا زدند.
    ماريه، همسر مظلوم پيامبر ! ماريه، زنى كه به او ظلم كردند، به او حسودى كردند.
    پيامبر تا خديجه(عليها السلام) زنده بود با زن ديگرى ازدواج نكرد، خديجه(عليها السلام) بانوى بزرگوارى بود كه براى پيامبر دو پسر آورد، قاسم و عبدالله. امّا اين دو پسر در كودكى از دنيا رفتند.[104]
    پنج سال از نبوّت پيامبر گذشت و خدا به پيامبر و خديجه(عليها السلام)، دخترى داد كه نام او را فاطمه(عليها السلام) نهادند، پيامبر دخترش را بسيار دوست مى داشت. در سال دهم بعثت خديجه(عليها السلام) از دنيا رفت.
    پيامبر بعد از آن با چند زن ازدواج كرد، يكى از آنان عايشه بود، امّا هيچ كدام از آنان براى پيامبر فرزندى نياوردند. سال ششم هجرى فرا رسيد. پيامبر نامه اى به پادشاه مصر فرستاد و او را به اسلام دعوت كرد. پادشاه مصر دعوت پيامبر را نپذيرفت امّا به رسم آن روزگار، هديه هايى براى پيامبر فرستاد، يكى از آن هديه ها، كنيزى بود كه ماريه نام داشت. پادشاه مصر ماريه را همراه با خدمتكارى به مدينه فرستاد. ماريه به مدينه آمد، پيامبر او را به حال خود گذاشت، ماريه آيات قرآن را شنيد و در آن فكر كرد و سرانجام مسلمان شد. ماريه كنيز پيامبر بود و خدا چنين اراده كرده بود كه به ماريه و پيامبر، پسرى عطا كند. آرى، تنها پسر پيامبر (بعد از رسالت پيامبر)، از همين ماريه بود.[105]
    پيامبر به ماريه علاقه زيادى داشت و همين باعث شد كه عايشه به ماريه حسد بورزد.
    براى اين كه ماريه از دست حسادت عايشه راحت باشد، پيامبر ماريه را از شهر مدينه به مشربه برد و محلّ زندگى او را در آنجا قرار داد.
    مشربه، همان باغ پيامبر بود و در اطراف مدينه واقع شده بود و در وسط آن، اتاقى براى سكونت بود.
    سرانجام سال هشتم هجرى فرا رسيد و ماريه حامله شد، اينجا بود كه آتش حسد در دل عايشه روشن شد.
    امان از حسد !
    راست گفته اند كه حسد آتشى است كه ايمان فرد را مى سوزاند.
    عايشه فكرهاى شيطانى كرد، گويا او با خود چنين گفت: "پيامبر چندين سال زودتر از ماريه با من ازدواج كرد، چرا من از او حامله نشدم، بر فرض كه من نازا هستم، در اين سال ها پيامبر چند زن ديگر هم داشته است، امّا هيچ كدام از پيامبر حامله نشدند، حالا چطور شده است كه ماريه از پيامبر حامله شده است؟".
    شيطان عايشه را وسوسه كرد تا آنجا كه او را واداشت كه به ماريه نسبت زنا بدهد. پادشاه مصر همراه با ماريه، خدمتكارى را فرستاده بود، آن خدمتكار در مدينه ماند و در كارهاى ماريه او را كمك مى كرد، عايشه به اين نتيجه رسيد بچّه اى كه در رحم ماريه است از پيامبر نيست، بلكه از آن، خدمتكار است و ماريه زنا كرده است !

    * * *


    اين فكر تا زمانى كه در ذهن عايشه بود، يك بدگمانى بود، امّا افسوس كه عايشه اين فكر را به زبان آورد و براى اطرافيان خود نقل كرد، خبر دهان به دهان گشت، مسلمانان كه تا چند روز پيش از خوشحالى پيامبر، خوشحال بودند، شگفت زده شدند، عدّه اى اين سخن را باور كردند، آنان نيز شريك جرم شدند.
    عايشه گرفتار حسادت زنانه شده بود، امّا منافقان چرا به اين مسأله دامن زدند؟
    اين همان "اِفْك" بود، "اِفك" يعنى تهمت بزرگ !
    كسانى كه اين ماجرا را با آب و تاب نقل كردند، منافقان بودند. عدّه اى هم آن را انكار كردند، آخر چگونه مى شود كه ناموس پيامبر زنا كند؟ اين خبر به گوش پيامبر رسيد و از اين ماجرا بسيار ناراحت شد. مدّتى گذشت و تو حقيقت را آشكار كردى، آن خدمتكار اصلاً نمى توانست با هيچ زنى رابطه جنسى برقرار كند، او اصلاً عضو جنسى نداشت، به همين علّت، شاه مصر او را به عنوان خدمتكار همراه ماريه فرستاده بود.
    ماجرايى پيش آمد و يكى از مسلمانانى كه مورد اعتماد پيامبر بود به مشربه رفت و به صورت كاملاً اتّفاقى فهميد كه آن خدمتكار، عضو جنسى مردانه ندارد. آن فرد نزد پيامبر آمد و آنچه را كه ديده بود، بيان كرد و گفت: "من به مشربه رفتم... آن خدمتكار به بالاى درخت خرمايى رفت، من پايين درخت بودم و به او نگاه مى كردم، بادى وزيد و لباس او كنار رفت...". اينجا بود كه همه فهميدند كه عايشه به ماريه تهمت زده است.
    پس از آن، خداوند جبرئيل را فرستاد تا آيات 11 تا 20 اين سوره را براى پيامبر بخواند، در اين آيات به پاكدامنى ماريه اشاره شده است و از كسانى كه اين تهمت بزرگ را باور كردند و در جامعه نقل كردند، نكوهش شده است.

    * * *


    وقتى از اين ماجراى تاريخى باخبر شدم، فهميدم كه چرا وهابى ها مى خواهند نام و ياد "ماريه" از خاطره ها محو شود. اكنون فهميدم كه چرا امام صادق(عليه السلام) از شيعيان خواسته است تا هر وقت به مدينه رفتند، به مشربه هم بروند.
    مشربه، سند ظلمى است كه عايشه به همسر ديگرِ پيامبر روا داشت !
    مشربه و ماجراى ماريه، سخن هاى نهفته زيادى دارد، خيلى حرف ها را مى توان فهميد.
    اهل سنّت مى گويند عايشه از "اهل بيت" است !
    اين شعار آنان است، آنان به عايشه قداستى عجيب داده اند و سخنان او را در دين و اعتقادات خود، محور مى دانند.
    قرآن مى گويد: "اهل بيت كسانى هستند كه از هر گناهى به دور هستند".
    چگونه مى شود كه عايشه از اهل بيت باشد در حالى كه به ماريه آن نسبت ناروا را داده است؟
    هر كس ماجراى ماريه را بداند، مى فهمد كه عايشه گناهكار بوده است و هرگز نمى تواند از "اهل بيت" باشد. اهل بيت، فاطمه و على و حسن و حسين(عليهم السلام) هستند.
    ماجراى ماريه و مشربه او، حقيقتى است كه وهابى ها مى خواهند آن را از خاطره ها پاك كنند. آيا آنان موفّق خواهند شد؟ [106]

    * * *


    اكنون تو اين آيات را نازل مى كنى، تو مى دانى كه مؤمنان واقعى از اين ماجرا ناراحت هستند و بسيار غصّه مى خورند، آنان با خود مى گويند چرا بايد ناموس پيامبر اين گونه مورد تهمت قرار گيرد. اكنون با آنان چنين سخن مى گويى: "كسانى كه آن تهمت بزرگ را به آن بانوى پاكدامن زدند، گروهى از شما بودند، امّا اين ماجرا، براى شما خيرى داشت و آن اين كه منافقان شناخته شدند. هر كس به اندازه تهمتى كه زده است مجازات مى شود و كسى كه فتنه اصلى زير سر او بوده است، سهمش از مجازات بيشتر خواهد بود".
    آرى، شناخته شدن منافقان، نعمت بزرگى براى مؤمنان بود و به آنان هشيارى سياسى و اجتماعى داد، اين ماجرا به آنان اين درس را داد كه نبايد از شايعات پيروى كنند.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۲۸: از كتاب تفسير باران، جلد هفتم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن