کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    غافر: آيه ۲۵

      غافر: آيه ۲۵


    فَلَمَّا جَاءَهُمْ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِنَا قَالُوا اقْتُلُوا أَبْنَاءَ الَّذِينَ آَمَنُوا مَعَهُ وَاسْتَحْيُوا نِسَاءَهُمْ وَمَا كَيْدُ الْكَافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلَال (25 )
    در اينجا مى خواهى داستان يكى از بندگان مؤمن خود را برايم بگويى.
    "مؤمن آلِ فرعون".
    مؤمنى كه از گروه فرعونيان بود و به يگانگى تو ايمان داشت. او از بستگان فرعون و خزانه دار و امين گنج ها و ثروت هاى او بود، مردم او را "خزانه دار" مى گفتند.
    او يكتاپرست بود و دين خود را از مردم مخفى كرد. هيچ كس از راز دل او باخبر نبود.
    قبل از آن كه به شرح ماجراى خزانه دار فرعون بپردازم، بايد خلاصه اى از داستان موسى(عليه السلام) را بنويسم:
    فرعون در مصر حكومت مى كرد و به بنى اسرائيل ظلم فراوان مى نمود، يك شب، فرعون در خواب ديد كه آتشى وارد قصر او شد و همه جا را سوزاند و ويران كرد.
    كسانى كه خواب تعبير مى كردند به فرعون گفتند: "به زودى در قوم بنى اسرائيل، پسرى به دنيا مى آيد كه تاج و تخت تو را نابود مى كند".
    اينجا بود كه فرعون دستور داد هر پسرى كه در بنى اسرائيل به دنيا مى آيد به قتل برسانند.
    هفتاد هزار نوزاد پسر كشته شدند، ولى تو اراده كرده بودى كه موسى(عليه السلام) به دنيا بيايد، تو به مادر موسى(عليه السلام) وحى كردى كه موسى(عليه السلام) را در صندوقى بگذارد و به رود نيل بيندازد، مأموران فرعون اين صندوق را از آب گرفتند و نزد فرعون آوردند، تو مهرِ موسى(عليه السلام) را در دل فرعون قرار دادى و او تصميم گرفت تا موسى(عليه السلام) را بزرگ كند، فرعون نمى دانست كه بزرگ ترين دشمن خود را بزرگ مى كند !
    موسى(عليه السلام) در قصر فرعون بزرگ شد، وقتى او به سنّ جوانى رسيد، روزى به شهر رفت و ديد كه يكى از مأموران فرعون مى خواهد يكى از بنى اسرائيل را دستگير كند، موسى(عليه السلام) براى كمك به آن مرد بنى اسرائيلى رفت و مشت محكمى به آن مرد زد. آن مرد افتاد و مُرد، فرداى آن روز اين ماجرا آشكار شد و معلوم شد كه موسى(عليه السلام)مأمور فرعون را كشته است.
    فرعون جلسه اى با بزرگان قومش تشكيل داد و آنان تصميم گرفتند تا موسى(عليه السلام)را بكشند.
    اينجا بود كه خزانه دار فرعون وارد ماجرا شد، او يكى از كسانى بود كه در جلسه فرعون حاضر بود، او به بهانه اى جلسه را ترك گفت و به سوى شهر رفت. (فاصله كاخ تا شهر مصر، تقريباً ده كيلومتر بود). او خود را به موسى(عليه السلام)رساند و به او گفت: "اى موسى ! بزرگان درباره كشتن تو با هم مشورت مى كنند، از اين شهر بيرون برو كه من خيرخواه تو هستم".
    موسى(عليه السلام) تشكّر كرد و خيلى زود از شهر مصر خارج شد و به سوى "مدين" رفت. در واقع خزانه دار در اينجا توانست جان موسى(عليه السلام) را نجات دهد.
    موسى(عليه السلام) در آنجا با شعيب(عليه السلام) كه پيامبر تو بود، آشنا شد و با يكى از دختران او ازدواج كرد. چند سالى او در آنجا ماند و سپس تصميم گرفت تا به مصر برگردد. موسى(عليه السلام)با شعيب(عليه السلام)خداحافظى كرد و به سوى مصر آمد. در مسير برگشت به مصر، او راه را گم كرد، شبى سرد و زمستانى !
    موسى(عليه السلام) نمى دانست كه نزديك "كوه طور" آمده است، از دور آتشى را ديد، به سمت آن آتش رفت تا كمكى براى خانواده خود بياورد، او به اميد آتش رفت و تو در آن جا او را به پيامبرى مبعوث كردى، تو با او سخن گفتى و به او معجزاتى دادى و از او خواستى به مصر برود و با دشمنان حقّ و حقيقت مبارزه كند.
    موسى(عليه السلام) به سوى فرعون رفت و او را به يكتاپرستى فرا خواند، امّا او موسى(عليه السلام)را جادوگر خواند و دستور داد تا جادوگران از سرتاسر كشور مصر جمع شوند و در روز مشخّصى با موسى(عليه السلام) مبارزه كنند.
    جادوگران به شهر مصر آمدند، همه مردم جمع شدند، جادوگران، بساط جادوگرى خود را به زمين انداختند، ريسمان ها و چوب هايى كه آنان با خود آورده بودند، به شكل مار در آمدند و چشم هاى مردم را جادو كردند.
    اينجا بود كه موسى(عليه السلام) به فرمان تو عصايش را به زمين انداخت، ناگهان آن عصا به اژدهايى تبديل شد و با سرعت همه وسايل جادوگرى كه در آنجا بود، بلعيد.
    جادوگران كه در جادوگرى استاد بودند، فهميدند كه عصاى موسى(عليه السلام)، جادو نيست، بلكه معجزه است، آنان به سجده افتادند و گفتند: "ما به خداى جهانيان ايمان آورده ايم".
    فرعون بسيار عصبانى شد و آنان را تهديد كرد، آنان دست از ايمان خود برنداشتند و همگى مظلومانه شهيد شدند.

    * * *


    وقتى موسى(عليه السلام) در ماجراى جادوگران پيروز شد، بنى اسرائيل فهميدند كه موسى(عليه السلام)همان كسى است كه از طرف خدا براى نجات آن ها آمده است، آنان به او ايمان آوردند و آمادگى خود را براى يارى او اعلام كردند.
    وقتى فرعون از اين موضوع باخبر شد، تصميم گرفت تا موسى(عليه السلام) را محاكمه كند، او موسى(عليه السلام) را به كاخ خود فرا خواند، موسى(عليه السلام) هم كه مى دانست خدا به او وعده يارى داده است، بدون هيچ ترسى به كاخ فرعون رفت، زيرا مى دانست كه تو او را يارى مى كنى و او را تنها نمى گذارى.
    فرعون بزرگان قوم خود را جمع كرد و از آنان خواست تا نظر خود را بيان كنند. آنان با هم مشورت كردند و چنين گفتند: "مردان جوان بنى اسرائيل را بكشيد و زنان آنان را براى خدمتكارى زنده بگذاريد".
    آرى، فرعونيان هراس داشتند كه موسى(عليه السلام) بنى اسرائيل را متّحد كند و حكومت فرعون را نابود كند، آنان پيشنهاد دادند كه كسانى كه مى توانند به موسى(عليه السلام) در اين هدف كمك كنند به قتل برسند، فقط زنان و پيرمردان باقى بمانند، در اين صورت موسى(عليه السلام) ديگر نمى تواند به هدف خود برسد.
    فرعون دوست داشت كه بزرگان پيشنهاد كشتن موسى(عليه السلام) را بدهند، امّا آنان درباره كشتن موسى(عليه السلام)هيچ نگفتند و فقط پيشنهاد كشتن ياران او را دادند، آنان وقتى معجزه عصاى موسى(عليه السلام)را با چشم ديده بودند، از عصاى او مى ترسيدند، آنان ديده بودند كه وقتى موسى(عليه السلام) آن عصايش را به زمين انداخت، چه اژدهاى هولناكى شد، گويا آنان با خود فكر مى كردند كه ما نبايد خود را با موسى(عليه السلام) درگير كنيم، بهترين راه اين است كه يارانش را بكشيم تا ديگر او نتواند كارى كند.
    اين نقشه اى بود كه آنان كشيدند تا به خيال خود مانع موفّقيّت موسى(عليه السلام)شوند، امّا تو با قدرت خود نقشه آنان را نقش بر آب كردى.
    تو اراده كرده اى كه موسى(عليه السلام) حكومت ظلم و ستم را نابود كند و به زودى چنين اتّفاقى مى افتد و هيچ كس نمى تواند مانع چيزى شود كه تو اراده كرده اى.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۳۶: از كتاب تفسير باران، جلد دهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن