کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ص : آيه ۴۳ - ۴۰

      ص : آيه ۴۳ - ۴۰


    وَإِنَّ لَهُ عِنْدَنَا لَزُلْفَى وَحُسْنَ مَآَب (40 )وَاذْكُرْ عَبْدَنَا أَيُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطَانُ بِنُصْب وَعَذَاب (41 )ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هَذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ (42 ) وَوَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَمِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنَّا وَذِكْرَى لاُِولِي الاَْلْبَابِ (43 )
    در اينجا از بنده خوب خودت، ايّوب(عليه السلام) ياد مى كنى، او اسوه صبر بود و زندگى او براى همه كسانى كه به سختى ها مبتلا مى شوند، درس بزرگى است.
    وقتى او به سختى هاى زيادى مبتلا شد، تو را خواند و گفت: "بارخدايا ! شيطان مرا به رنج و عذاب رسانيده است، مرا از اين رنج و عذاب رهايى بخش".
    اينجا بود كه تو به او فرمان دادى: "اى ايّوب ! پاى خود را بر زمين بزن، چشمه اى پديدار مى شود. اين چشمه آبى خنك براى شستشو و نوشيدن است". ايّوب(عليه السلام) در آن چشمه بدن خود را شست و از بيمارى شفا يافت و تو خانواده اش را كه از دست داده بود به او دوباره بخشيدى و آنان را زنده نمودى، همچنين تو به او فرزندان ديگرى هم دادى.
    تو سختى ها را از ايّوب(عليه السلام) دور كردى و نعمت را بر او تمام كردى تا اين معجزه، رحمتى از سوى تو باشد و خردمندان از آن پند بگيرند.

    * * *


    اين آيات را خواندم، اكنون مى خواهم با ايّوب(عليه السلام) و سرگذشت او بيشتر آشنا شوم. به تحقيق و مطالعه مى پردازم:
    پدر ايّوب(عليه السلام)، ثروت زيادى داشت، در سرزمين شام (سوريه و فلسطين) هيچ كس به اندازه او ثروتمند نبود، او گلّه هاى بزرگ شتر و گوسفند داشت. وقتى ايّوب(عليه السلام) به سى سالگى رسيد، پدرش از دنيا رفت، اين ثروت زياد به ايّوب(عليه السلام)رسيد. ايّوب(عليه السلام)همسر مؤمنى داشت كه به او علاقه زيادى داشت و خدا به او فرزندان زيادى داد.
    ايّوب(عليه السلام) به فقرا كمك زيادى مى كرد، او هر شب براى آنان غذا آماده مى كرد و آنان را به سر سفره خود دعوت مى كرد.
    مردم به ايّوب(عليه السلام) علاقه زيادى داشتند، همه به او ايمان آورده بودند و به سخنش گوش مى دادند. ايّوب(عليه السلام) بنده شكرگزار خدا بود و خدا را براى همه نعمت ها شكر مى كرد.
    شيطان از اين ماجرا بسيار ناراحت بود، او به ايّوب(عليه السلام)حسادت مىورزيد و نمى توانست شكرگزارى او را ببيند.
    روزى شيطان به خدا چنين گفت: "اگر ايّوب شكر تو را به جا مى آورد، كار مهمّى نكرده است، تو به او نعمت فراوان داده اى و او تو را شكر مى كند. اگر راست مى گويى به من اجازه بده تا ثروت او را نابود كنم و گرفتار شود، آن وقت مى بينى كه او ديگر بنده شاكر تو نيست، وقتى سختى ها فرا رسد، ايّوب تو را از ياد خواهد برد".
    خدا مى دانست كه ايّوب(عليه السلام) در سختى ها هم شكرگزار خواهد بود، خدا به همه چيز آگاهى دارد، امّا براى اين كه اين مطلب بر شيطان آشكار شود، به شيطان اجازه داد تا اموال ايّوب(عليه السلام) را نابود كند.

    * * *


    شيطان بسيار خوشحال شد، او از خدا چنين اجازه اى را گرفته بود، خدا هم مصلحت را در آن ديد كه شيطان چنين كارى را انجام دهد. اينجا بود كه سختى ها يكى پس از ديگرى آغاز شد. همه گوسفندان و شترهاى او از بين رفتند، باغ هاى سرسبز او طعمه آتش شد و دست او از مال دنيا خالى شد.
    اينجا بود كه شيطان به شكل انسانى نزد ايّوب(عليه السلام) آمد و به او گفت:
    ــ اى ايّوب ! همه مال و ثروت تو نابود شد، اين نشانه آن است كه خدا بر تو خشم گرفته است.
    ــ اى مرد ! من از خودم چيزى نداشته ام، همه اين اموال از آنِ خدا بود، خدا اختيار آن اموال را دارد. من بر آنچه پيش مى آيد، خدا را ستايش مى كنم.
    مدّتى گذشت، روزى، همه فرزندان ايّوب(عليه السلام) در خانه جمع بودند، زلزله اى آمد و همه آنان زير آوار ماندند و از دنيا رفتند. وقتى ايّوب(عليه السلام) اين ماجرا را ديد، اشكش جارى شد امّا چيزى جز ستايش خدا بر زبان جارى نكرد، او پيكر فرزندان خود را به خاك سپرد. اينجا بود كه شيطان نزد او آمد و گفت:
    ــ اى ايّوب ! ديدى كه خدا با فرزندان تو چه كرد. آيا باز هم شكر خدا را مى گويى؟
    ــ من هرگز چيزى از خود نداشتم، فرزندان من، امانتى بودند كه خدا به من داده بود، اكنون خدا امانت خود را پس گرفته است. من هم به آنان خواهم پيوست. سرانجامِ همه انسان ها مرگ است.
    مدّتى گذشت تا اين كه ايّوب(عليه السلام) به بيمارى سختى مبتلا شد، او ديگر نمى توانست از جاى خود حركت كند، ايّوب(عليه السلام) باز هم حمد و ستايش خدا را مى كرد و شكرگزار او بود.

    * * *


    از مال دنيا، هيچ چيز براى ايّوب(عليه السلام) باقى نمانده بود، همسرِ ايّوب(عليه السلام) از او اجازه گرفت تا در خانه هاى مردم كار كند تا بتواند غذايى براى ايّوب(عليه السلام) تهيّه كند.
    در همه اين سختى ها زبان ايّوب(عليه السلام) فقط به شكر و ستايش خدا مشغول بود و اين چيزى بود كه شيطان را به شدّت عصبانى مى كرد. اين بار شيطان تصميم عجيبى گرفت. او نزد مردم رفت و گفت: "اى مردم ! آيا مى دانيد چرا ايّوب به اين سختى ها گرفتار شده است؟ خدا بر او خشم گرفته است، معلوم نيست او چه گناه بزرگى را مخفيانه انجام داده است كه خدا اين گونه او را كيفر مى كند، اى مردم ! چرا همسر ايّوب(عليه السلام)را به خانه هاى خود راه مى دهيد تا براى شما كار كند، آيا نمى ترسيد خشم خدا شامل حال شما هم شود؟".
    اينجا بود كه ديگر هيچ كس به همسر ايّوب(عليه السلام) كار نداد، همسر وفادار ايّوب(عليه السلام)بسيار اندوهناك شد، او هر روز موقع غروب آفتاب، نانى براى ايّوب(عليه السلام) مى برد، امّا آن روز او با دست خالى بايد نزد همسرش باز مى گشت، در فكر بود چه كند، او كنار كوچه ايستاده بود و فكر مى كرد، ناگهان پنجره اى باز شد، يكى از زنان به او گفت: "آيا گيسوى خود را به من مى فروشى؟ من حاضر هستم گيسوى تو را بخرم و به تو مقدارى نان بدهم".
    همسر ايّوب(عليه السلام) به فكر فرو رفت، او حاضر نبود شوهرش يك شب را گرسنه صبح كند. پس اين پيشنهاد را پذيرفت.

    * * *


    وقتى ايّوب(عليه السلام) از اين ماجرا آگاه شد، ناراحت شد و گفت: "همسرم ! چرا چنين كارى كردى؟ به خدا قسم اگر من خوب شوم تو را صد تازيانه خواهم زد".
    من دوست دارم بدانم علّت ناراحتى ايّوب(عليه السلام) چه بود، چرا ايّوب(عليه السلام)اين گونه قسم خورد؟
    احتمال مى دهم در آن روزگار اين كار معناى بدى داشته است، شنيده ام كه در بعضى از زمان ها، گيسوى زنان بدكاره را مى بريده اند و اين نشانه اى براى آنان بوده است.
    به راستى اگر زنانى كه از همسر ايّوب(عليه السلام) هيچ شناختى نداشتند و عفّت و پاكدامنى او را نمى دانستند، او را مى ديدند، با خود چه فكرى مى كردند؟
    من احتمال مى دهم كه زنى كه سر از پنجره خانه خود بيرون آورد و گيسوى همسر ايّوب(عليه السلام) را خريد، خود شيطان بوده است، شيطان مى تواند به شكل زن يا مرد ظاهر شود، گويا شيطان نقشه اى ديگر داشته است تا ميان ايّوب(عليه السلام) و همسرش جدايى افكند.
    ايّوب(عليه السلام) با ناراحتى به همسرش گفت كه اگر من خوب شوم تو را با صد تازيانه خواهم زد. همسر ايّوب(عليه السلام) دانست كه شوهرش اين سخن را از روى غيرت مى گويد، براى همين در جواب به او گفت: "من حرفى ندارم كه تو خوب شوى و آن گاه به جاى صد تازيانه، دويست تازيانه به من بزنى".
    به راستى كه همسر ايّوب(عليه السلام) بهترين الگو براى زنان مسلمان است، شيطان همه اين كارها را كرده بود تا ميان اين زن و شوهر با ايمان، جدايى بيفكند، هر زن ديگرى مى بود با شنيدن اين سخن مى گفت: "اى مرد ! چقدر تو بى انصاف هستى ! من براى اين كه غذايى براى تو بياورم، اين كار را كرده ام" و بعد از آن قهر مى كرد و مى رفت، امّا همسر ايّوب(عليه السلام)زنى باايمان و فهميده بود، او دانست كه ايّوب(عليه السلام) از روى غيرت اين سخن را گفته است، هر مرد مؤمنى نسبت به همسرش غيرت دارد و دوست ندارد مردم درباره همسرش فكر بدى كنند.

    * * *


    شيطان اين بار ديگر نقشه آخر خود را اجرا كرد، او نزد مردم رفت و به آنان گفت: "اى مردم ! تا كى مى خواهيد اجازه دهيد كه ايّوب(عليه السلام) در شهر شما بماند؟ او گناهى بزرگ انجام داده است كه به اين روز افتاده است، مگر مى شود خدا كسى را بى دليل اين گونه به بلاها مبتلا كند؟ بدانيد كه خدا بر او خشم گرفته است، او را از شهر خود بيرون كنيد و گرنه بلا بر شما نازل خواهد شد".
    اينجا بود كه مردم نزد ايّوب(عليه السلام) آمدند، ايّوب(عليه السلام) تنها بود و همسرش نزد او نبود، آن ها به او گفتند: "اى ايّوب ! تو چه گناهى كردى كه به اين روز افتادى؟".
    اين سخن بر ايّوب(عليه السلام) بسيار گران آمد، وقتى آنان رفتند ايّوب(عليه السلام) همان طور كه در بستر بيمارى بود خدا را چنين خواند: "بارخدايا ! شيطان مرا به رنج و عذاب رسانيده است، مرا از اين رنج و عذاب رهايى بخش".
    اينجا بود كه خدا جبرئيل را نزد او فرستاد، جبرئيل به او سلام كرد و گفت: "اى ايّوب ! به اذن خدا از جاى برخيز". ايّوب(عليه السلام) كه مدّت ها بود نمى توانست از جاى خود بلند شود، ايستاد.
    جبرئيل به او گفت: "اكنون پاى خود را بر زمين بزن". ناگهان چشمه آبى زلال آشكار شد. جبرئيل به او گفت: "از اين آب گوارا بنوش و در آن غسل كن". او دستور جبرئيل را انجام داد و به اذن خدا تن او سالم شد و هفت سال جوان شد. (همه سختى ها هفت سال طول كشيده بود).[80]
    سپس جبرئيل لباس زيبايى كه از بهشت آورده بود به او داد، ايّوب(عليه السلام) آن لباس را پوشيد. به معجزه خدا آن مكانى كه ايّوب(عليه السلام)در آن بود، تبديل به باغى زيبا شد. جبرئيل يك ميوه بِه كه از بهشت آورده بود، در دست گرفته بود، آن را به ايّوب(عليه السلام)داد، او نصف آن را خورد و نصف ديگر را براى همسرش كنار گذاشت.
    از آن طرف، همسر ايّوب(عليه السلام) از مردم شهر نااميد شده بود، آنان به او هيچ كارى نمى دادند، او با دست خالى به سوى همسرش بازگشت در حالى كه اشك از چشمان اين زن وفادار جارى بود. زن ايّوب(عليه السلام)نزد ايّوب(عليه السلام) آمد، ديد آنجا باغى زيبا شده است و مردى زيبا به نماز ايستاده است، او ابتدا فكر كرد كه راه را گم كرده است، برگشت و مسير را با دقّت نگاه كرد. او فهميد كه درست آمده است، او فرياد برآورد: "اى ايّوب ! تو كجايى؟". ايّوب(عليه السلام) نماز خود را تمام كرد و به او گفت:
    ــ اى زن ! چه مى خواهى؟ چرا فرياد مى زنى؟
    ــ آيا شما در اينجا مرد بيمارى را نديده ايد؟ او ايّوب، شوهر من است.
    ــ اى زن ! اگر ايّوب را ببينى، او را مى شناسى؟
    ــ آرى. او وقتى سالم بود به شما شباهت زيادى داشت.
    ــ من ايّوب هستم !
    او خدا را شكر كرد كه سلامتى را به همسرش بازگردانده است. به فرمان خدا همه فرزندان او زنده شدند و خدا همه مال و ثروتش را دوباره به او بازگرداند.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷۵: از كتاب تفسير باران، جلد دهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن