کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    صافات: آيه ۱۰۷ - ۹۹

      صافات: آيه ۱۰۷ - ۹۹


    وَقَالَ إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي سَيَهْدِينِ (99 )رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ (100 ) فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَام حَلِيم (101 ) فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ (102 ) فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ (103 )وَنَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ (104 ) قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا إِنَّا كَذَلِكَ نَجْزِي الُْمحْسِنِينَ (105 ) إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِينُ (106 ) وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْح عَظِيم (107 )
    تو آتش را بر ابراهيم(عليه السلام) گلستان كردى و او را نجات دادى، پس از اين ماجرا، تو به او فرمان دادى تا از شهر بابل مهاجرت كند، پس او چنين گفت: "من براى عمل به فرمان خداى خويش، از اين شهر مى روم و او مرا رهنمون خواهد بود".
    ابراهيم(عليه السلام) بابل را ترك كرد و به فلسطين (بيت المقدس) رفت، همان سرزمينى كه آن را براى جهانيان پربركت قرار داده بودى، فلسطين سرزمينى حاصلخيز و سرسبز بود و تو آنجا را كانون پرورش پيامبران قرار دادى.
    مدّت ها گذشته بود و ابراهيم(عليه السلام) هيچ فرزندى نداشت، روزى او دست به دعا برداشت و چنين گفت: "بارخدايا ! به من فرزندى صالح عنايت كن"، تو هم دعاى او را مستجاب كردى و مژده بشارت فرزندى بردبار و صبور به او دادى.
    او نام پسرش را "اسماعيل" نهاد، كم كم اسماعيل(عليه السلام) بزرگ شد و به سنّ نوجوانى رسيد. تو مى دانستى ابراهيم(عليه السلام) مانند همه پدرها، خيلى به پسرش علاقه دارد و او را بيشتر از جانش دوست مى دارد.
    امّا نبايد اين پسر، بُت او شود، تو اراده كردى او را امتحان كنى. ابراهيم(عليه السلام)چندين بار براى انجام حجّ به مكّه سفر كرد. در يكى از سفرها وقتى او در مكّه بود، در خواب به او وحى كردى كه پسرش را قربانى كند.
    ابراهيم(عليه السلام) از خواب بيدار شد، به سوى كعبه رفت و دور آن طواف كرد، پسرش اسماعيل نيز همراه او بود، وقتى طواف تمام شد او به سوى كوه "صفا" رفت تا در آنجا عمل "سعى" را انجام دهد.
    پيمودن فاصله بين كوه "صفا" و "مروه" يكى از اعمال حجّ مى باشد، به اين عمل، "سَعى" گفته مى شود. وقتى كه ابراهيم(عليه السلام)مى خواست سعى انجام دهد، رو به پسرش كرد و گفت:
    ــ فرزندم ! من در خواب ديده ام كه بايد تو را در راه خدا قربانى كنم. نظر تو در اين باره چيست؟
    ــ اى پدر ! تو مأموريّت خود را انجام بده، ان شاءالله مرا از بندگان با صبر و شكيبا مى يابى ! [38]

    * * *


    ابراهيم(عليه السلام) همراه با پسرش به سوى سرزمين "مِنا" حركت كرد، سرزمينى كه تو فرمان داده بودى تا پسرش را در آنجا قربانى كند. آرى، ابراهيم و اسماعيل(عليهما السلام)، هر دو تسليم فرمان تو بودند.
    وقتى آنان به قربانگاه (همان سرزمين مِنا كه نزديك مكّه است) رسيدند، ابراهيم(عليه السلام) صورت پسرش را بر خاك نهاد تا او را قربانى كند، او "بسم الله" گفت و كارد را بر گلوى پسر كشيد; امّا كارد گلوىِ اسماعيل را پاره نكرد، دوباره كارد را كشيد، زير گلوى اسماعيل سرخ شد. صدايى در آسمان طنين انداز شد: "اى ابراهيم ! آنچه را كه در خواب مأموريّت يافتى، انجام دادى، من اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهم. اين آزمون و امتحانى بود كه آشكار كرد كه تو تسليم فرمان من هستى".
    در اين هنگام جبرئيل آمد و گوسفندى به همراه آورد و آن را به ابراهيم(عليه السلام)داد تا آن را قربانى كند.
    ابراهيم(عليه السلام) گوسفند را به سمت قبله خواباند و او را قربانى كرد و اين گونه بود كه تو قربانىِ بزرگ را فداى اسماعيل(عليه السلام)نمودى.
    به راستى منظور از اين "قربانى بزرگ" چيست؟
    تو نام و ياد ابراهيم(عليه السلام) را براى آيندگان به نيكى باقى گذاشتى، همه انسان هاى با ايمان با احترام از ابراهيم(عليه السلام)ياد مى كنند.[39]
    اين حكايت، هميشه براى دوستان تو هست، آنان بايد آماده باشند تا از هرچه به آن علاقه دارند، دل بكنند.
    دنيا و ثروت دنيا، شيفتگى عجيبى دارد، دل انسان را اسير خود مى كند، تو از هر كس كه به مكّه مى رود و حجّ به جا مى آورد، مى خواهى تا گوسفند يا شترى را تهيّه كند و آن را در راه تو قربانى كند.
    وقتى او اين كار را بكند، دلش از بيمارى عشق به دنيا شفا مى گيرد. اين رازى است كه در قربانى حجّ نهفته است، تو دوست دارى حاجيان همه شبيه ابراهيم(عليه السلام)عمل كنند، از همه وابستگى ها دل بكنند و فقط تو را بپرستند.

    * * *


    در اينجا مناسب مى بينم دو نكته را بنويسم:
    * نكته اوّل
    ابراهيم(عليه السلام) به خاطر يك خواب تصميم گرفت تا فرزندش را قربانى كند، زيرا خواب پيامبران مانند خواب انسان هاى ديگر نيست، خوابى كه پيامبران مى بينند وحى است و هرگز در آن اشتباهى نيست.
    انسان هاى معمولى ممكن است خوابى را ببينند كه شيطانى باشد، براى همين آن ها بايد درباره خواب خود تحقيق كنند كه آيا چيزى كه در خواب ديده اند با دين و شريعت اسلام سازگارى دارد يا نه. يك مسلمان حقّ ندارد به خاطر يك خواب، كارى را انجام دهد كه مخالف دستور قرآن و دين اسلام مى باشد، اگر كسى در خواب به چيزى فرمان داده شد كه مخالف قرآن و اسلام است، هرگز نبايد به آن عمل كند، زيرا اين چنين خوابى، قطعاً شيطانى است. [40]
    * نكته دوم
    در آيه 104 چنين مى خوانم: "من قربانىِ بزرگى را فداى اسماعيل نمودم".
    من با خود فكر مى كنم، مى خواهم بدانم چرا از گوسفندى كه به جاى اسماعيل قربانى شد، به عنوان "قربانى بزرگ" ياد كردى؟
    آن گوسفندى كه به جاى اسماعيل ذبح شد، گوسفند بزرگى بود و گوشت زيادى داشت، ابراهيم(عليه السلام)گوشت آن گوسفند را به فقيران داد، آن گوسفند را تو از بهشت براى ابراهيم(عليه السلام)فرستادى و آن گوسفند سبب نجات اسماعيل(عليه السلام)شد، مقام اسماعيل(عليه السلام) نزد تو بسيار بزرگ بود، زيرا او در راه اين امتحان سخت، صبر و شكيبايى نمود، پس در اين آيه از اين قربانى به عنوان "قربانى بزرگ" ياد كردى، قربانى كه خودش بزرگ بود و فداى شخصيّت بزرگى شد.
    اين آيه معناى ديگرى هم دارد كه از آن به "بطنِ قرآن" ياد مى كنيم. "بطنِ قرآن" معنايى است كه از نظرها پنهان است: امام رضا(عليه السلام) به يكى از ياران خود چنين فرمود: "خدا به ابراهيم(عليه السلام)خبر داد كه روزگارى مى آيد كه عدّه اى از ستمگران، حسين(عليه السلام)را به قتل مى رسانند، آن ستمگران خود را از امّت محمّد(صلى الله عليه وآله)مى دانند امّا پسر دختر پيامبر خود را مظلومانه به شهادت مى رسانند، آنان سر حسين(عليه السلام)را از بدن جدا مى كنند. وقتى ابراهيم(عليه السلام) اين سخن را شنيد، قلبش به درد آمد و اشكش جارى شد...".[41]
    وقتى سخن امام رضا(عليه السلام) به اينجا رسيد، آيه 104 اين سوره را خواند، آرى، حسين(عليه السلام)همان قربانى بزرگى است كه با خون خود، درخت ايمان را آبيارى نمود.

    * * *


    از كربلا و حسين(عليه السلام) ياد مى كنم، آن لحظه اى را به خاطر مى آورم كه حسين(عليه السلام)ديگر هيچ يار و ياورى نداشت، عصر عاشورا بود و همه يارانش به شهادت رسيده بودند، او قرآنى را روى سر گذاشت و رو به سپاه كوفه كرد و فرمود: "اى مردم ! قرآن، بين من و شما قضاوت مى كند. آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم، چه شده كه مى خواهيد خون مرا بريزيد؟"[42]
    هيچ كس جوابى نداد، سكوت بود و سكوت !
    حسين(عليه السلام) سوار بر اسب خويش در ميدان مى رزميد كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن گرفت. او تك و تنها در ميدان بود، يك طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى ! يك طرف باران سنگ و تير و نيزه ! و حسين(عليه السلام) در وسط ميدان، تنها ايستاده است. تيرها بر بدن او اصابت كرد.[43]
    لحظاتى گذشت، سنگى به پيشانى حسين(عليه السلام) اصابت كرد و خون از پيشانى او جارى شد.[44]
    حسين(عليه السلام) لحظه اى صبر كرد، امّا دشمن امان نمى داد، تيرى زهر آلود بر قلب او نشست. صداى حسين(عليه السلام) در دشت كربلا پيچيد: "بسم الله و بالله ! بارخدايا ! من به رضاى تو راضى هستم".[45]
    حسين(عليه السلام) با صورت به روى خاك گرم كربلا افتاد، صداى مناجات او به گوش رسيد: "خدايا ! در راه تو بر همه اين سختى ها صبر مى كنم".[46]
    لحظاتى گذشت، آسمان تيره و تار شد. طوفان سرخى همه جا را فرا گرفت و خورشيد، يكباره خاموش شد. صدايى در زمين و آسمان پيچيد: "واى حسين كشته شد".[47]
    آرى، حسين(عليه السلام)از نسل اسماعيل(عليه السلام) است. او همان "قربانى بزرگ" است !

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴۹: از كتاب تفسير باران، جلد دهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن