بعد از چند روز، معاويه به داخل شهر كوفه مى آيد تا در مسجد كوفه مراسم بيعت برگزار شود .
قرار بر اين شده است كه همه مردم به مسجد بيايند و با او بيعت كنند .
معاويه همراه با اطرافيان خود به سوى كوفه حركت مى كند .
نگاه كن !
آن مرد كيست كه جلوتر از معاويه راه مى رود و پرچم او را به دوش گرفته است .
او حبيب بن حمّار است، من او را مى شناسم او يكى از ياران حضرتعلى(عليه السلام) بوده است چرا اكنون پرچم دار معاويه شده است ؟ مثل اينكه معاويه او را با پول خريده است .
همسفر خوبم !
خيلى دلم مى خواهد براى تو خاطره اى را نقل كنم .
يك روز حضرتعلى(عليه السلام) در مسجد كوفه، بالاى منبر بود و مردم به سخنان او گوش مى دادند .
ناگهان، آن حضرت به يكى از درهاى مسجد ] باب الفيل [ اشاره كرد و فرمود : "روزى فرا مى رسد كه معاويه از اين در، وارد اين مسجد مى شود در حالى كه حبيب بن حمّار پرچم او را به دوش گرفته است" .
حبيب بن حمّار از پايين منبر گفت : "يا على ! من از شيعيان و ياوران شما هستم، آخر چگونه ممكن است كه پرچم دار معاويه بشوم" .
[110] آرى، حبيب بن حمّار آن روز تعجّب مى كرد ; امّا امروز كه معاويه به او پول زيادى داده است پرچم معاويه را بر دوش مى كشد .
[111] معاويه از همان درى كه حضرتعلى(عليه السلام) پيش بينى كرده است، وارد مسجد كوفه مى شود .
نگاه كن، امام حسن(عليه السلام) به مسجد آمده است، معاويه از امام حسن(عليه السلام)مى خواهد تا برخيزد و از مردم بخواهد تا با او بيعت كنند .
امام حسن(عليه السلام) از جاى بر مى خيزد و چنين مى گويد :
اى مردم !
اگر شما در سرتاسر زمين بگرديد غير از من و برادرم كسى را پيدا نمى كنيد كه جدّ او پيامبر باشد .
آگاه باشيد كه خلافت و رهبرى مسلمانان حقّ من بود و معاويه براى رسيدن به آن به جنگ من آمد و من صلاح امّت را در صلح با او يافتم ، اكنون بدانيد كه من با او بيعت كرده ام .
[112] آيا عَمْرو عاص را مى شناسى ؟
همان كسى كه براى معاويه نقشه هاى زيركانه مى ريخت، همان كسى كه در جنگ صفّن دستور داد تا قرآن را بر سر نيزه ها بكنند .
اكنون او بر مى خيزد و چنين مى گويد : "اى مردم عراق ! ما و شما همه، مسلمان هستيم ; امّا ميان ما اختلاف افتاد و شما در حقّ ما ظلم زيادى نموديد و امروز وقت آن رسيده است كه گذشته را جبران كنيد و با معاويه بيعت كنيد" .
[113] مردم با معاويه بيعت مى كنند، ابتدا بزرگان قبيله ها و بعد ريش سفيدان پيش قدم مى شوند .
آنجا را نگاه كن !
قَيس كنار امام حسن(عليه السلام) ايستاده است، همان فرمانده شجاعى كه با چهار هزار نفر پيمان بسته بودند كه تا پاى جان در راه امام خود شمشير بزنند .
اشك در چشمان او حلقه زده است، او باور نمى كرد كه چنين روزى را ببيند .
آرى، اگر مردم كوفه بىوفايى نمى كردند، اگر فريب وعده هاى معاويه را نمى خوردند، هيچ وقت كار به اينجا نمى رسيد .
او با خود فكر مى كند كه آيا من هم بايد با معاويه بيعت كنم ؟
قَيس در حالى كه اشك در چشمش حلقه زده است رو به امام حسن(عليه السلام)مى كند و مى گويد :
ــ اى پسر رسول خدا، آيا اجازه مى دهى كه با معاويه بيعت كنم .
ــ آرى .
ــ ولى من يك قسم مهم خورده ام .
[114] ــ چه قسمى ؟
ــ آن روز كه معاويه براى من سكّه هاى طلا فرستاد، مى خواست من از شما جدا شوم من قسم خوردم كه با معاويه روبرو نشوم مگر اينكه بين من و او شمشير و نيزه باشد .
امام حسن(عليه السلام) با خود فكر مى كند اگر همه ياران من مانند قَيس اين گونه باوفا بودند كار به اينجا كشيده نمى شد .
به معاويه خبر مى دهند كه قَيس چنين قسمى خورده است، او خنده اى مى كند و مى گويد : "مگر قَيس قسم نخورده است كه مرا ملاقات نكند مگر اينكه بين من و او شمشير و نيزه ها باشد، اكنون، چند شمشير و نيزه در مقابل من قرار دهيد تا قسم قَيس درست باشد" .
اطرافيان معاويه نيزه و شمشيرهايى را مقابل معاويه مى گذارند و قَيس به نزد معاويه مى رود و با او بيعت مى كند .
[115]