کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ما زندگى را دوست داريم

     ما زندگى را دوست داريم


    اكنون، موقع اذان است و همه سپاهيان امام براى نماز جمع شده اند .
    امام تصميم دارد تا از ميزان آمادگى سپاهيان خود براى جنگ با خبر شود، به راستى آيا اين مردم در مقابل معاويه جنگ خواهند نمود ؟
    امام رو به آنان مى كند و چنين مى گويد :
    اى مردم ، معاويه ما را به صلح و سازش فرا مى خواند ، اگر شما آمادگى براى مرگ در راه خدا را داريد با شمشيرهاى خود به جنگ او برويم و اگر زندگى دنيا را انتخاب مى كنيد خواسته او را قبول كنم .[72]
    سخن امام كه به اين جا مى رسد، عدّه اى فرياد مى زنند : "ما زندگى را دوست داريم، ما مى خواهيم زنده بمانيم ." .[73]
    آرى، اين فرياد، اوج مظلوميّت امام حسن(عليه السلام) را نشان مى دهد، مردمى كه به اردوگاه امام آمده اند اهل جهاد نيستند، اينها عاشق زندگى دنيا هستند و از مرگ با عزّت نيز مى ترسند .
    امام مى داند كه اين مردم علاقه اى به جنگ ندارند، براى همين ادامه مى دهد :
    اى مردم ، من نمى دانم با شما چگونه رفتار كنم ، اين نامه قَيس است و به من خبر داده كه بزرگان شما همراه با فرمانده خود به سپاه معاويه پيوسته اند .
    اى مردم كوفه ، شما با من بيعت كرديد و من به اميد يارى شما از كوفه خارج شدم ، امّا اكنون اين گونه بىوفايى مى كنيد .
    بدانيد كه من ديگر از يارى كردن شما دل كنده ام و مى خواهم امر حكومت را به معاويه واگذار كنم .[74]
    در اين ميان، عدّه اى از سپاهيان امام حسن(عليه السلام) به فكر فرو رفته اند، آرزوهاى زياد آنها بر باد رفته است .
    چون وقتى كه امام حسن(عليه السلام) خودش بخواهد با معاويه صلح كند ديگر معاويه حاضر نخواهد بود به كسى پول بدهد .
    عدّه زيادى از اين مردم، خواب هاى خوشى براى خود ديده بودند، آنها مى خواستند كه امام حسن(عليه السلام) را دستگير كنند و يا به قتل برسانند و در عوض پول زيادى از معاويه بگيرند .
    آنها خود را در كنار عروس شام مى ديدند، در قصر معاويه، در حجله عروسى دختر معاويه !
    امّا با اين تصميم امام، همه چيز به هم خورد، معاويه عاشق چشم و ابروى كسى نيست كه بخواهد دختر به او بدهد، معاويه براى حكومت خود مى خواست اين كارها را بكند ; امّا وقتى كه خود امام حسن(عليه السلام)مى خواهد صلح كند ديگر همه قول و قرارهاى قبلى به هم مى خورد .
    مردم پيش خود مى گويند : ما نبايد بگذاريم اين خبر به معاويه برسد كه امام حسن(عليه السلام) مى خواهد صلح كند .
    ما بايد همين الآن كار حسن بن على را تمام كنيم، هر چه سريع تر، قبل از اينكه او نامه اى رسمى به معاويه بنويسد بايد او را به قتل برسانيم .
    اما چگونه ؟
    خوب كارى ندارد، شعار خوارج را به زبان مى آوريم .
    در اين ميان يكى از عقب جمعيّت فرياد مى زند : "به خدا قسم، اين مرد هم كافر شد" .[75]
    آرى، چه بهانه خوبى، حسن بن على كافر شده است، او مى خواهد با معاويه صلح كند .
    اى مردم، مگر ما براى جنگ با معاويه از كوفه بيرون نيامده ايم، مگر ما نمى خواستيم معاويه را از بين ببريم ؟ اكنون حسن بن على مى خواهد با او صلح كند، مردم ! اين كفر است . هر كس كه با معاويه سازش كند، كافر است .
    آرى، همان كسانى كه به معاويه نامه نوشته بودند و مخفيانه با او بيعت كرده بودند اكنون اين گونه سخن مى گويند . هزاران نفر به سوى امام حمله مى برند تا او را به قتل برسانند .
    مردم كوفه عجب مردمى هستند، يك زمان حضرتعلى(عليه السلام) را مجبور كردند تا در صفين جنگ را متوقّف كند و بعد از آن به او گفتند كه به خاطر اين كه سخن ما را قبول كردى كافر شدى، اكنون هم، چون سخن صلح را از امام حسن(عليه السلام) مى شنوند، قصد جان او را نموده اند .
    اين نامردان، خيمه امام را غارت مى كنند و عباى آن حضرت را پاره كرده و مى ربايند .[76]
    عدّه اى از ياران باوفاى امام به دور آن حضرت حلقه مى زنند، امام از آنها مى خواهد كه دست به شمشير نبرند، آرى، امام نمى خواهد در ميان مردم كوفه جنگ داخلى روى دهد .
    امام حسن(عليه السلام) در حالى كه عبايش را ربوده اند، در گوشه اى ايستاده است، و سپاهيانش، قصد جان او را دارند .[77]
    شايد باور نكنى تعداد ياران باوفاى امام به بيست نفر هم نمى رسد !
    آرى، فقط بيست نفر ![78]
    اين اوجِ مظلوميّت است، بيش از چهل هزار نفر با امام حسن(عليه السلام) بيعت كرده بودند كه جان خويش را فدايش كنند، اكنون از آن همه، فقط بيست نفر مانده اند .[79]
    آرى، اگر قَيس و سربازانش اينجا بودند چه كسى جرأت مى كرد قصد جان امام را بكند .
    اما افسوس كه قَيس كيلومترها از ما فاصله دارد، او اكنون در مَسْكِن ] شمال بغداد [مقابل سپاه معاويه ايستاده است .
    غم در چهره امام نشسته است، بنى هاشم گرد او را گرفته اند، به راستى امام در اين شرايط چه تصميمى خواهد گرفت .[80]
    امام اسبى را مى طلبد و سوار بر آن مى شود و همراه با عدّه اى از ياران خود اردوگاه سپاه را ترك مى كند و به سوى شهر مدائن حركت مى كند .
    آرى، اين مردم ديگر لياقت ندارند كه رهبرى همچون امام حسن(عليه السلام)داشته باشند .


کتاب با موضوع امام دوم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۷: از كتاب در قصر تنهايى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن