بى وفايى فرمانده سپاه، دل مرا به درد آورده است، من تصميم گرفته ام تا هر چه سريع تر به كوفه برگردم و امام حسن(عليه السلام) را در جريان بىوفايى فرمانده سپاه قرار بدهم .
آرى، معاويه اين بار با سكّه هاى سرخ به ميدان آمده است .
امام حسن(عليه السلام) با شنيدن اين خبر بسيار ناراحت مى شود و رو به ياران خود مى كند و آنان را از عشق به دنيا بر حذر مى دارد .
لشكر معاويه در نزديكى هاى مرز عراق اردو زده است و هر لحظه ممكن است كه به سوى عراق حمله كند ; امام شخص ديگرى به نام مُرادى را به عنوان فرمانده به سوى انبار مى فرستد تا بار ديگر سپاه را سامان دهى كند .
امام به او توصيه مى كند كه او ديگر فريب معاويه را نخورد و او قول مى دهد كه به امام و هدف او وفادار بماند .
[35] مرادى همراه با عدّه اى از نيروهاى تازه نفس به سوى انبار حركت مى كنند و در آنجا اردو مى زنند .
اما معاويه براى اين فرمانده هم خواب خوشى ديده است، پانصد هزار درهم همراه با نامه اى محبت آميز !
چه بگويم كه اين فرمانده نيز با ديدن اين همه پول، به معاويه ملحق مى شود .
اين فرمانده كه امام حسن(عليه السلام) دوباره انتخاب كرده بود يكى از بهترين گزينه هايى بود كه امام حسن(عليه السلام) در اختيار داشت ; امّا پول معاويه آن قدر زياد بود كه او را هم وسوسه كرد .
[36] اكنون، معاويه، سرمست از پيروزى خود در خريدن دو فرمانده امام، اين نامه را براى او مى نويسد :
اى پسر عمو ! ديدى كه مردم كوفه چگونه به تو بىوفايى كردند ، پس بيا و رشته فاميلى كه بين ما هست را پاره نكن و از جنگ كردن منصرف شو .
[37] امام حسن(عليه السلام) اين بار تصميم مى گيرد تا خودش فرماندهى سپاه را به عهده بگيرد براى همين به مردم خبر مى دهد تا در مسجد جمع شوند .
بعد از اين كه همه مردم به مسجد آمدند امام به منبر مى رود و شروع به سخنرانى مى كند :
اى مردم ! خداوند جهاد را بر بندگان خويش واجب نموده و از آنها خواسته است در راه او صبر نمايند ، از شما مى خواهم كه به سوى اردوگاه نُخَيله حركت كنيد تا به جنگ معاويه برويم .
[38] حتماً مى گويى كه نُخَيله كجاست ؟
اردوگاه بزرگى در خارج از شهر كوفه كه در همه جنگ ها، سپاه كوفه در آنجا مستقر مى شد و بعد از سامان دهى از آنجا به سوى دشمن حركت مى كرد .
سكوت بر فضاى مسجد حكم فرما شده است، همه مردم منتظر هستند تا بزرگان و ريش سفيدان، آمادگى خود را براى همراهى امام اعلام كنند .
نمى دانم اين صحنه را چگونه برايت روايت كنم، فضاى مسجد كوفه پر از جمعيتى است كه سرهايشان را پايين انداخته اند و هيچ نمى گويند .
[39] چند ماه قبل، روز بيست و يكم ماه رمضان، همين ها با امام حسن(عليه السلام)بيعت كردند، آيا يادت هست كه چگونه فرياد مى زدند كه ما همه، سرباز تو هستيم ؟ امّا چه شده است امروز كه روز عمل است و بايد شمشير به دست گرفت و به جنگ معاويه رفت، همه سكوت كرده اند .
آرى، سكّه هاى طلاى معاويه در جيب هاى اين مردم سنگينى مى كند، ديگر چگونه به جنگ كسى بروند كه وام دار او هستند .
امام حسن(عليه السلام) بالاى منبر نشسته است و هيچ كس جواب او را نمى دهد .
خدايا ! اين چه مظلوميّتى است كه من با چشم خود مى بينم .
چرا هيچ كس، جواب امام حسن(عليه السلام) را نمى دهد ؟
همه منتظر هستند تا بزرگان شهر سخن بگويند ; امّا آنها سكوت اختيار كرده اند .
همه مردم، به يكديگر نگاه مى كنند، به راستى چه شده است ؟ چرا مسجد اين طور بوى غريبى گرفته است ؟
صدايى، ناگهان سكوت را مى شكند : "اى مردم، خجالت نمى كشيد ؟ فرزند پيامبرتان شما را به يارى فرا مى خواند و شما اين گونه سكوت مى كنيد ؟ مگر شما با او بيعت نكرده ايد ؟" .
آيا تو اين جوانمرد را مى شناسى ؟
او عَدى بن حاتم است .
او جمعيّت را مى شكافد و نزديك امام حسن(عليه السلام) مى آيد و مى گويد : "من سخن تو را شنيدم و به سوى نُخَيله ] اردوگاه نظامى كوفه [ حركت مى كنم تا جان خويش را فداى تو كنم" .
نگاه كن، او به سوى درِ مسجد مى رود و سوار بر اسب خود مى شود و به سوى نُخَيله مى رود .
[40]