موقع اذان صبح است، همه دارند براى خواندن نماز صبح آماده مى شوند .
همه در صف هاى نماز مى نشينند، حتماً مى دانى كه فرمانده سپاه، امام جماعت سپاه هم مى باشد .
ــ چرا فرمانده دير كرده است، چرا وقت دوازده هزار نفر، براى او اهميت ندارد ؟
ــ كمى حوصله داشته باش، الآن مى آيد .
امّا هر چه صبر مى كنند خبرى نمى شود، قَيس (معاون فرمانده) به سوى خيمه فرمانده مى رود .
اما فرمانده آنجا نيست،، خدايا ! فرمانده كجا رفته است ؟
هيچ اثرى از فرمانده نيست، نكند براى او حادثه اى روى داده باشد ؟!
به هر حال، قَيس به سوى نمازگزاران مى آيد و نماز به امامت او خوانده مى شود .
[54] اما همه به فكر فرمانده هستند، هيچ كس باور نمى كند كه پسر عموى امام حسن(عليه السلام) نيز به آن حضرت خيانت كند .
درست در مهم ترين نقطه تاريخ، جايى كه سپاه حق و باطل در مقابل هم موضع گرفته اند عُبيد الله بن عبّاس، بزرگترين ضربه را به سپاه حق زد .
وقتى كه خورشيد بالا آمد و هوا روشن شد ياران امام حسن(عليه السلام) نگاهشان به گوشه اى از سپاه معاويه مى افتد .
چه خبر شده است، چرا همه با انگشت يك طرف را نشان مى دهند ؟
نگاه كن !
عبيد الله بن عبّاس، فرمانده گم شده ما شمشير به دست، در سپاه معاويه ايستاده است !
خدايا ! چه شده است ؟ نكند او حواسش پرت شده است و لشكر ما را با لشكر معاويه اشتباه گرفته است !
خير، او خيلى هم، حواسش جمع است، او به خوبى حساب يك ميليون درهم خود را دارد كه ايمان خود را به آن فروخته است .
ناگهان صدايى سكوت صحرا را در هم مى شكند :
اى مردم عراق ، نگاه كنيد ! اين فرمانده شماست كه با معاويه بيعت كرده است ، امام شما ، حسن بن على نيز با معاويه صلح كرده است ، پس چرا جان خود را به خطر مى اندازيد؟
[55] با اين سخن، مردم باور مى كنند كه امام حسن(عليه السلام) صلح كرده است، آخر وقتى آنها فرمانده خود را ببينند كه در كنار معاويه ايستاده است ديگر چه بگويند ؟
نگاه كن، ببين چگونه مردم، گروه گروه به سوى سپاه معاويه مى روند، اينان كسانى هستند كه غربت و مظلوميّت امام حسن(عليه السلام) را رقم مى زنند .
[56]