کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست وسه

      فصل بيست وسه


    همه مى گويند كه كوفيان بى وفايند.
    نه، اتّفاقاً آنان خيلى با وفا هستند!
    حتماً مى گويى كه چرا اين حرف را مى زنى، اين كوفيان بودند كه با مسلم بيعت كردند; ولى مسلم را تنها گذاشتند؟
    خواننده عزيزم!
    يادت هست موقعى كه مسلم به كوفه آمد چه اجتماع بزرگى به وجود آمد و همه مردم براى ديدن مسلم جمع شدند؟
    آن روز همه مردم براى ديدن طلوع مسلم در كوفه جمع شده بودند، امروز هم، همه براى ديدن غروب مسلم جمع شده اند!
    خورشيد جوانمردى بر بالاى قصر كوفه غروب مى كند!
    غروب غريبانه اى است، آسمان خونين است!
    مردم آمده اند، ببينند كه سرانجام مسلم چه مى شود.
    خوب، اين خودش يك نوع وفادارى است.
    آنها مى توانستند در خانه هاى خود بمانند و بيرون نيايند.
    امّا آنها بايد به كسى كه با او بيعت كرده اند، وفادار باشند.
    مسلم ديگر تنها نيست.
    نگاه كن!
    مردم گروه گروه به سوى قصر مى آيند.
    همه نگاه ها به سوى بالاى قصر خيره مى شود.
    مسلم را به پشت بام قصر برده اند.
    و يكى از سربازان ابن زياد با شمشير برهنه كنار او ايستاده است.
    همه به چهره خونين مسلم نگاه مى كنند.
    غروب اسوه مردانگى و شجاعت نزديك است!
    مسلم ذكرِ خدا را بر لب دارد.
    روز عرفه است و مردم بر بلنداى كوه رحمت (جبلُ الرّحمه)، در صحراى عرفات مشغول عبادت هستند.
    ولى مسلم بر بلنداى قصر كوفه دعا مى خواند!
    نگاه به لب هايش كن! هنوز او تشنه است.
    او نگاهى به شهر كوفه مى كند و اين چنين دعا مى كند:
    بار خدايا!، تو ميان ما و اين مردمى كه پيمان خود را با ما شكستند، قضاوت كن![103]
    دعاى او كوتاه و مختصر است.
    مسلم، بالاى بامِ بلا ايستاده است.
    نگاه كن! اشك در چشمان مسلم است.
    آيا مى دانى اين اشك، چه پيامى براى تاريخ دارد؟
    نگاه مسلم به كجا خيره شده است؟
    به راستى او چه مى بيند كه ديگران نمى توانند، ببينند؟
    آيا او روزى را مى بيند كه سر مطهّر حسين(عليه السلام) را در اين شهر مى چرخانند؟
    شايد او براى روزى گريه مى كند كه زينب(عليها السلام) را به اسيرى مى آورند.
    آيا مسلم به ياد مولايش افتاده كه اكنون به سوى كوفه در حركت است؟

    * * *


    * * *


    سفر ما رو به پايان است. آيا موافقى در اينجا برايت حكايتى بگويم؟
    روزى از روزها، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به عقيل (پدر مسلم) نگاهى كرد و فرمود: "روزى فرا مى رسد كه فرزند تو در راه عشق به حسين(عليه السلام) شهيد مى شود و اهل ايمان بر شهادتش اشك مى ريزند و فرشتگان بر او صلوات مى فرستند".
    آنگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) شروع به گريه كردن نمود.
    گريه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) آن قدر شديد بود كه اشكِ چشمهايش بر سينه اش مى ريخت![104]
    كسى آن روز نمى دانست كه چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اين گونه، گريه مى كند.
    رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) در واقع از غريبىِ مسلم خبر داشت و بر غربت او اشك مى ريخت.
    جانم به فدايت! اى غريب كوفه كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) هم بر غربتت اشك ريخت.
    به فرموده پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اشك بر تو نشانه ايمان است.
    خدا را شكر كه اشكم هنگام خواندن اين كتاب جارى شد و من نيز بر غربت تو اشك ها ريختم.
    اى غريب كوفه! به اين مردم بگو:
    به غريبى ام نگاه نكنيد!
    اينان فرشتگان هستند كه به استقبال من آمده اند.
    آنان منتظر من هستند.
    اكنون به مهمانى آسمان مى روم.
    آن هم رسول خداست كه دست هاى خود را باز كرده است تا مرا در آغوش گيرد!
    من از اينجا به بلنداى عرش خدا مى روم!
    جلّاد شمشير خود را بالا مى برد.
    خداى من! پيكر بى جان مسلم...
    اى مردم بى وفاى كوفه!
    پيكر مهمان خود را تحويل بگيريد![105]












نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۳: از كتاب در اوج غربت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن