کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شانزده

      فصل شانزده


    شمشيرهاى برهنه به سوى آسمان مى روند، فريادها بلند است!
    ياران مسلم منتظرند كه مسلم دستور حمله را بدهد تا آنان به قصر هجوم ببرند و ابن زياد را به سزاى اعمالش برسانند و شهر را به تصرّف خود درآورند.
    مسلم نيز آماده است، امّا ناگهان خبر مى رسد كه سپاه يزيد در نزديكى كوفه است.
    مسلم به عنوان فرمانده بايد تصميم بگيرد، اگر به قصر حمله كند و در حين درگيرى، سپاه يزيد از راه برسد و از پشت به آنها حمله كند، او چه بايد بكند؟
    به هر حال، مسلم بايد با دقّت وارد ميدان شود.[71]
    براى همين، عدّه اى را براى تحقيق به بيرون از شهر مى فرستد.
    آرى، درست حدس زده ايد; اصلاً خبرى از سپاه يزيد نيست.
    اين يك دروغ است.
    ابن زياد اين دروغ را در ميان مردم انداخته است.
    اگر مسلم همان لحظه اوّل به قصر حمله مى كرد، شكست ابن زياد قطعى بود.
    امّا او با مكر و حيله توانست حمله مسلم را مقدارى به تأخير اندازد.
    در مدّت زمانى كه نيروهاى مسلم بروند و براى او خبر بياورند، ابن زياد مى تواند جنگ روانى خود را شروع كند.
    او مردم كوفه را خوب مى شناسد و مى داند كه آنها مردمى ترسو و پول دوست هستند.
    كيست كه از پول خوشش نيايد؟
    هر جاى تاريخ به يك معمّا رسيدى و نتوانستى به جواب برسى، بايد بگردى و ردّ پايى از پول را پيدا كنى; پول جواب معمّاهاى بزرگ تاريخ است.
    ابن زياد دستور مى دهد تا سكّه هاى سرخ طلا را در ميان مردم پخش كنند.
    برق سكّه هاى طلا، چشم هر بيننده اى را به سوى خود جلب مى كند.
    نگاه كن كه مردم چگونه به سوى طلاها هجوم مى برند!
    ـ من قربان سكّه هاى طلا شوم!!
    و اين گونه است كه عدّه اى ايمان خود را به سكّه هاى طلا مى فروشند.
    ابن زياد گروهى را نيز به ميان مردم مى فرستد تا بين آنها اين شايعه را پخش كنند:
    اى مردم! خبر رسيده است كه به زودى سپاه بزرگ يزيد به كوفه مى رسد.
    آنان به شما رحم نخواهند كرد و دودمان شما را نابود خواهند كرد.[72]
    اينجاست كه افراد ترسو از سپاه مسلم جدا مى شوند.
    آرى، با اين جنگ روانى، اوّلين تفرقه در سپاه مسلم ايجاد مى شود.
    وقتى عدّه اى با شنيدن اين شايعه، ميدان را ترك نمايند، ديگران هم كم كم اين خبر را باور مى كنند.
    سوّمين كارى كه ابن زياد انجام مى دهد اين است كه از بزرگان كوفه استفاده مى كند; چون مى داند كه در بين مردم نفوذ زيادى دارند و روحيّه هر قبيله و طايفه اى را مى شناسند.
    يكى از آنها ابن شَهاب است. او از قصر خارج مى شود و به نزد جوانان قبيله مُراد مى رود. (همان قبيله اى كه هانى رئيس آنهاست و شور و خروش آنها بيش از همه است).
    او در حالى كه به دروغ گريه مى كند، چنين مى گويد: "اى جوانان! به خدا قسم، من خير شما را مى خواهم، سپاه شام در نزديكى كوفه است، وقتى آنها برسند به شما و ناموس شما رحم نخواهند كرد، مگر شما غيرت نداريد؟ مگر ناموس پرست نيستيد؟ اگر مى خواهيد ناموس خود را نجات بدهيد به خانه هاى خود برگرديد، تا ساعتى ديگر سپاه شام از راه مى رسد و ابن زياد قسم خورده است همه كسانى را كه با مسلم هستند از دم شمشير بگذراند".
    عدّه اى حرف او را باور مى كنند و به سوى خانه هايشان برمى گردند.
    انگار همه مردم نگاهشان به اين جوانان قبيله هانى است.
    آنان با خود مى گويند: اكنون كه جوانان قبيله هانى، ميدان را ترك كردند و رفتند، پس چرا ما خودمان را گرفتار سپاه يزيد كنيم؟[73]
    ناگهان اين فكر به ذهن ابن زياد مى رسد: مردم نگران اين هستند كه من آنها را به جرم يارى مسلم مجازات كنم.
    براى همين پرچمى را به ابن اَشْعَث (فرمانده گارد ويژه) مى دهد تا در ميدان شهر نصب كرده و اعلام كند: "هر كس كه زير اين پرچم بيايد در امان است".[74]
    نيروهايى كه به خارج از شهر رفته بودند تا براى مسلم خبر بياورند، با خوشحالى باز مى گردند تا به مسلم اطّلاع دهند كه خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است.
    امّا وقتى به نزد مسلم مى رسند، مى بينند كه ياران او متفرّق شده اند.
    مسلم هر چه تلاش مى كند كه به مردم بفهماند خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است، موفّق نمى شود.
    آرى، ديگر بسيار مشكل است كه اين سپاه دوباره متّحد شود.
    و اين گونه است كه سپاه مسلم متفرّق مى شود.
    هنگامى كه يك قبيله، ميدان را ترك مى كند، ديگران با يكديگر مى گويند: "ما براى چه اينجا ايستاده ايم؟ همه دارند مى روند، ما هم برويم".
    ابن زياد دستور دستگيرى ياران مهمّ مسلم را مى دهد و در اين ميان مختار و ميثم تَمّار دستگير مى شوند.[75]
    آن مادر را نگاه كن كه آمده است و دست پسر خود را مى گيرد و به او مى گويد: "همه به خانه هايشان رفتند، عزيزم، تو هم به خانه بيا!".
    از آن لشكر بزرگ فقط سيصد نفر باقى مانده است.
    ياران باوفاى مسلم دستگير شده و روانه زندان شده اند و بقيّه مردم هم بنده پول شدند و رفتند.
    امّا مسلم تلاش مى كند تا هر طور هست هانى را از دست ابن زياد نجات دهد; براى همين با همان سيصد نفر به سوى قصر حمله مى كند.
    امّا وقتى به نزديك قصر مى رسد، مى ايستد.
    نگاهى به پشت سر خود مى كند.
    فقط ده نفر مانده اند![76]
    مسلم بسيار تعجّب مى كند، به آنان رو مى كند و مى گويد: "شما چه مردمى هستيد؟! ما را به شهر خود دعوت مى كنيد; امّا اين گونه تنهايمان مى گذاريد".
    مسلم ناچار مى شود عقب نشينى كند.
    به نظر شما آيا اين ده نفر با او باقى خواهند ماند؟
    هانى در قصر است و مسلم در مسجد كوفه; ميان اين دو يار، جدايى افتاده است.
    مسلم در فكر است به راستى چه شد كه در طول چند ساعت، همه چيز عوض شد.
    سپاهى با هجده هزار سرباز كجا و ده نفر كجا!
    به راستى چرا اين مردم، مهمان خود را اين گونه تنها مى گذارند؟
    مگر آنها براى يارى كردن مسلم، بيعت نكرده بودند؟

    آرى، مسلم مهمانى است كه در ميان ميزبانان خود غريب و تنها مى ماند!


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۶: از كتاب در اوج غربت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن