کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سيزده

      فصل سيزده


    امروز، هفتم ذى الحجّه است.
    گزارش هاى مَعقِل حكايت از برنامه ريزى بسيار دقيق مسلم براى تصرّف كوفه دارد.
    مسلم روز مشخّصى را براى قيام بر ضدّ ابن زياد معيّن نموده و همه ياران خود را آماده كرده است.[52]
    ابن زياد ديگر نمى تواند وجود نماينده امام حسين(عليه السلام) را در اين شهر تحمّل كند; براى همين نقشه اى مى كشد.
    او به اين نتيجه رسيده است كه براى دستگيرى مسلم، اوّل بايد هانى را از ميان بردارد; زيرا هانى بزرگ ترين حمايت كننده مسلم است.
    آيا ابن زياد هانى را دستگير مى كند؟
    ابن زياد نمى تواند سربازان خود را براى دستگيرى هانى بفرستد، چرا كه او شخصيّت كوچكى نيست كه به راحتى بتوان او را از سر راه برداشت.
    هانى، رئيس قبيله مُراد است و اين قبيله، چهار هزار سرباز دارد.
    از طرف ديگر يكى از برنامه هاى ابن زياد اين بود كه هر روز عدّه اى از بزرگان كوفه به نزد او مى رفتند.
    ابن زياد چندين بار، سراغ هانى را گرفته بود و هر بار، بزرگان كوفه به او مى گفتند كه هانى بيمار است و نمى تواند به ديدن شما بيايد.
    البتّه هانى خود را به بيمارى زده بود و به اين بهانه، از رفتن به نزد ابن زياد خوددارى مى كرد.
    امروز هم عدّه اى از بزرگان كوفه نزد ابن زياد هستند.
    اتّفاقاً در ميان اين جمع، پسر برادر هانى هم حضور دارد.
    ابن زياد رو به آنها كرده و مى گويد: "چرا هانى به ديدن ما نمى آيد؟".
    آنها در جواب مى گويند: "هانى مريض است و براى همين است كه نمى تواند به اينجا بيايد".
    ابن زياد در جواب مى گويد: "اگر او مريض است، پس چطور است كه در ايوان خانه خود مى نشيند و با افراد زيادى ملاقات مى كند؟! برخيزيد و هانى را نزد من بياوريد!".[53]
    بزرگان كوفه از اين سخن ابن زياد متعجّب مى شوند; آرى رفت و آمد ياران مسلم به خانه هانى كاملاً مخفيانه بوده و براى همين هيچ كس از اين امر خبر نداشت.
    آنها از نقشه ابن زياد خبر ندارند و خيال مى كنند كه او امروز عصبانى است و با خود مى گويند: "خوب است، برويم هانى را به نزد ابن زياد بياوريم تا اين بدبينى برطرف شود".
    هيچ كس از نقشه شومى كه ابن زياد كشيده است، خبر ندارد.
    نگاه كن!
    بزرگان كوفه به سوى خانه هانى مى روند.[54]
    هانى نماز عصر خود را خوانده و كنار ايوان خانه اش نشسته است.
    درِ خانه زده مى شود و بزرگان كوفه، وارد خانه مى شوند.
    ــ اى هانى، چرا از ابن زياد كناره مى گيرى؟ مگر نمى دانى كه او همواره سراغ تو را مى گيرد؟[55]
    ــ من مدّتى بيمار بودم و نمى توانستم به نزد ابن زياد بروم.
    ــ امّا او مى گويد كه تو، عمداً، از او كناره گيرى مى كنى; چرا بايد كارى كنى كه ابن زياد به تو بدبين شود؟ برخيز و همراه ما به نزد ابن زياد بيا و اين بى مهرى را بر طرف كن!
    هانى، هر بهانه اى مى آورد، آنها قبول نمى كنند.
    سرانجام هانى از جاى خود بلند مى شود، لباس خود را مى پوشد و همراه مهمانان خود به سوى قصر حركت مى كند.
    آرى، ابن زياد مى داند با زور نمى توان هانى را به قصر آورد; براى همين، از راه حيله و نيرنگ، عمل مى كند.
    هانى به نزديك قصر رسيده است; امّا او وارد قصر نمى شود.
    مثل اينكه هانى شك كرده است و با خود مى گويد: "نكند اين نقشه ابن زياد باشد و بخواهد مرا از اين راه به دام بيندازد؟".
    نگاه كن!
    هانى دارد بر مى گردد.
    خدا را شكر!
    امّا پسر برادر هانى راه را بر او مى بندد:
    ــ عمو جان! كجا مى روى؟
    ــ من از ابن زياد بيمناكم. بگذار برگردم!
    ــ عمو جان، جاى هيچ نگرانى نيست; ما ساعتى قبل، نزد ابن زياد بوديم; ما براى صلح و صفا مى رويم; نگران نباش كه به تو هيچ آسيبى نخواهد رسيد.[56]
    هيچ كس نمى داند كه مَعقِل، آن جاسوس بدجنس در انتظار هانى است!
    هانى همراه با بزرگان كوفه وارد قصر مى شود.
    هانى به ابن زياد سلام مى كند; امّا او با عصبانيّت مى گويد: "اى هانى! مسلم بن عقيل را در خانه خود جاى مى دهى و براى او اسلحه و سرباز جمع آورى مى كنى؟".[57]
    هانى مى خواهد انكار كند امّا ابن زياد فرياد مى زند: "مَعقِل! بيا بيرون!".
    ناگهان مَعقِل از پشت پرده بيرون مى آيد.
    تا نگاه هانى به مَعقِل مى افتد، همه چيز را مى فهمد.
    مَعقِل همان كسى است كه هر روز به خانه او رفت و آمد داشته و پول زيادى را براى خريد اسلحه به مسلم داده است.
    ابن زياد مى گويد: "اى هانى! آيا اين شخص را مى شناسى؟".
    هانى كه مى فهمد ابن زياد از همه برنامه هاى او خبر دارد، سرِ خود را پايين انداخته و مى گويد:[58]
    ــ من مسلم بن عقيل را به خانه خود دعوت نكردم; بلكه او بر من مهمان شده است.
    ــ تو از پيش من بيرون نمى روى مگر اين كه مسلم را به نزد من بياورى.
    ــ به خدا قسم، چنين كارى نخواهم كرد كه مهمان خود را به دست تو دهم.
    ــ بايد مسلم را به من تحويل دهى.
    ــ از مردانگى به دور است، مهمانى را كه به من پناه آورده است، تسليم تو كنم تا او را به قتل برسانى.[59]
    در اين ميان يكى از دوستان هانى به ابن زياد مى گويد: "اجازه بده تا من با هانى سخن بگويم، شايد حرف مرا بپذيرد".
    پس او هانى را به گوشه اى برده و چنين مى گويد: "اى برادر، چرا خود و قبيله ات را براى يك نفر به هلاكت مى اندازى، تو مسلم را به ابن زياد تحويل بده و بدان كه ابن زياد به او آزارى نخواهد رسانيد. سپردن مسلم به امير كوفه، هم به نفع توست و هم به نفع مسلم!".
    اينجاست كه هانى با صداى بلند فرياد مى زند: "اين چه حرف هايى است كه مى زنى؟ من هرگز مهمان خود را تحويل ابن زياد نمى دهم".
    جانم به فداى تو! اى هانى!
    جوانمردى و وفاى تو مايه افتخار تاريخ شيعه است.
    تو مى دانى كه مهمان، احترام دارد و آن قدر مرد هستى كه جان خويش را براى مهمان خود فدا مى كنى.
    آرى، بى جهت نبود كه مسلم به خانه تو آمد.
    دنيايى از وفا و مردانگى را در وجود تو ديد و مهمانت شد.
    مسلم تا تو را داشت هرگز غم به دلش نيامد.
    و به راستى كه تو به تنهايى، براى مسلم يك امّت بودى و ابن زياد، اين امّت را از مسلم گرفت!
    ابن زياد با شنيدن اين سخن عصبانى مى شود و با تندى فرياد مى زند: "يا مسلم را حاضر كن، يا الآن گردنت را مى زنم!".
    هانى در جواب مى گويد: "در اين صورت شمشيرها روزگارت را سياه خواهند نمود و تو و اين قصر در آتش خواهيد سوخت".[60]
    همسفر خوب من!
    آيا مى دانى منظور هانى از اين سخن چيست؟
    برايت گفتم كه هانى رئيس قبيله اى است كه چهار هزار سرباز دارد و همه گوش به فرمان او هستند; اگر آنان بفهمند هانى شهيد شده است، شورش خواهند كرد.
    اين سخن، ابن زياد را به شدّت عصبانى مى كند; براى همين با عصايى كه در دست دارد آن چنان بر صورت هانى مى زند كه تمام صورت او غرق خون مى شود.[61]
    هانى به سوى يكى از سربازان مى رود، شمشير او را مى گيرد و قصد حمله به ابن زياد را مى كند امّا بر سر او هجوم مى آورند و شمشير را از او مى گيرند.
    ابن زياد دستور مى دهد تا هانى را به زندان بيندازند.[62]
    در اين ميان پسر برادر هانى به ابن زياد مى گويد: "اى ابن زياد! به ما گفتى كه او را نزد تو بياوريم; امّا اكنون قصد جان او نموده اى؟".
    ابن زياد دستور مى دهد تا او را هم زندانى كنند كه ديگر كسى جرأت مخالفت با او را نداشته باشد.[63]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۳: از كتاب در اوج غربت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن