کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست

      فصل بيست


    صبح روز عرفه است، روزى كه خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند.
    گويا كه كوفه از اين رحمت و مهربانى خدا سهمى ندارد.
    همه به دنبال مسلم هستند تا جايزه بگيرند.
    بلال در حياط خانه نشسته است و در فكر است كه ناگهان اين صدا به گوشش مى رسد: "اگر در خانه اى مسلم را بيابيم آن خانه را خراب خواهيم نمود و اهل آن خانه را به قتل خواهيم رساند".
    آرى، مأموران ابن زياد در شهر مى چرخند و اين خبر را اعلام مى كنند.
    ترسى عجيب بر بلال سايه مى افكند.
    او با خود مى گويد: "مأموران، خانه هاى افراد زيادى را گشته اند و هر لحظه ممكن است، وارد خانه ما بشوند و آن موقع، ديگر سرنوشت من و مادرم چيزى جز مرگ نيست".
    از طرف ديگر آن جايزه بزرگ او را وسوسه مى كند.
    سرانجام او تصميم خود را مى گيرد و به سوى قصر حركت مى كند.
    او به مأموران مى گويد: "خبر مهمّى دارم كه بايد به ابن زياد بگويم، من مى دانم مسلم كجاست".[88]
    ابن زياد تا از اين خبر مطّلع مى شود بسيار خوشحال شده و دستور مى دهد تا جايزه بلال را به او بدهند.
    ابن زياد به ابن اَشْعث (فرمانده گارد ويژه) دستور مى دهد با مأموران زيادى به سوى خانه طَوْعه حركت كنند.
    صداى شيهه اسب ها و هياهوى سربازان به گوش مى رسد.
    سربازان، خانه طَوْعه را از هر جهت محاصره مى كنند; آنها درِ خانه را شكسته و وارد خانه مى شوند.
    مسلم با شجاعتى تمام با آنها مى جنگد و آنان را از خانه بيرون مى كند.
    براى بار دوّم، سربازان به خانه حمله مى كنند و مسلم آنها را از خانه بيرون مى كند.
    آيا در اين جنگ نا برابر، مسلم ياورى هم دارد؟
    اگر خوب نگاه كنى در گوشه خانه، طَوْعه را مى بينى كه دست به دعا برداشته است.
    او با نگاه خود و دعايى كه بر لب دارد، قوّت قلبى براى مسلم است.
    خانه طَوْعه به خاطر شرايط خاص، سنگر خوبى براى مسلم است، براى همين ابن اشعث تصميم مى گيرد، مسلم را به وسط كوچه بياورد تا بتواند از هر جهت او را مورد حمله قرار دهد.
    اينجاست كه او فرياد مى زند: "اى مسلم! از خانه بيرون بيا و گر نه، ما اين خانه را آتش مى زنيم".
    مسلم تصميم مى گيرد از خانه خارج شود تا مبادا به طَوْعه آسيبى برسد.[89]
    اين تصميم مسلم، آن قدر سريع است كه فرصت خداحافظى با طَوْعه را از او مى گيرد.
    چرا كه اگر لحظه اى درنگ كند، آن نامردان خانه را به آتش مى كشند.
    تنها فرصتى كه براى مسلم مى ماند، يك نگاه است.
    اين نگاه چه نگاهى است؟
    نگاه آخر، نگاه خداحافظى، نگاه تشكّر.
    وقتى طَوْعه مهمانش را غريب و بى ياور مى بيند، بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "خدايا! مهمانم تنهاست، خدايا! او را يارى نما، كاش مى توانستم مهمانم را يارى كنم!".
    هنگامى كه مسلم از درِ خانه خارج مى شود به مرگ، لبخند مى زند و مى گويد: "اين همان شهادتى است كه همواره آرزويش را داشتم".[90]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۰: از كتاب در اوج غربت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن