کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفده

      فصل هفده


    امشب، شب عرفه است; آيا موافقى براى خواندن نماز مغرب به مسجد كوفه برويم؟
    نماز را بايد اوّل وقت به پا داشت.
    ابن زياد جرأت نمى كند از قصر بيرون بيايد; زيرا او باور نمى كند كه از ياران مسلم فقط ده نفر باقى مانده است.
    مسلم در مسجد كوفه به نماز مى ايستد.
    آيا تو هم با من موافقى كه اين نماز، با نماز ظهر عاشوراى امام حسين(عليه السلام)خيلى فرق مى كند؟!
    اگر امام حسين(عليه السلام) در ظهر عاشورا، نماز خواند، ياران باوفايى مقابل امام ايستادند و با جان خويش از امام محافظت كردند.
    امّا امشب، غريب كوفه، غريبانه نماز مى خواند!
    هجده هزار سرباز كجا رفتند؟
    مسلم در محراب نماز ايستاده است.
    ده نفر پشت سر او نماز مى خوانند; امّا چه نمازى؟
    همه دارند در نماز با خودشان حرف مى زنند: "حتماً يك نفر مسلم را به خانه مى برد، خوب است من بعد از نماز زود به خانه بروم، نكند مسلم به خانه من بيايد؟! آن وقت ابن زياد، من و خانواده ام را مى كشد".
    امّا اين ده نفر همه اين فكر را مى كنند.
    ــ السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته.
    مسلم از جاى برمى خيزد.
    امّا هيچ كدام از اين ده نفر مسلم را به خانه دعوت نمى كنند.
    مسلم به سوى درِ مسجد حركت مى كند.
    امّا همين كه پاى خود را از مسجد بيرون مى گذارد، ديگر هيچ كس را همراه خود نمى بيند.
    چه مهمان نوازى عجيبى!
    چه ياران باوفايى!
    خدايا! هيچ كس همراه مسلم نيست; اين همان اوج غربتى است كه در تاريخ، نمونه ندارد.
    او بايد هر چه سريعتر از مسجد دور شود. هر لحظه ممكن است سربازان ابن زياد از راه برسند.
    امّا تو خود مى دانى مهمان غريب ما، ميزبانى ندارد.
    او در كوچه هاى تاريك كوفه سرگردان است.
    انگار يك سياهى آنجا به چشم مى خورد، مثل اين كه يكى از مردم كوفه است.
    ــ برادر، صبر كن! من به خانه ات نمى آيم. فقط به من بگو چگونه مى توانم از اين شهر بگريزم؟ از كدام كوچه مى توانم به خارج شهر برسم؟ آيا راه فرارى هست؟ من مى خواهم خود را به مكّه برسانم و به امام خود خبر دهم كه به سوى اين شهر نيايد!
    امّا سياهى بدون اعتنا دور مى شود.
    ــ خدايا! اكنون چه كنم؟ كجا بروم؟ تو شاهد باش كه چگونه مردم كوفه مرا ذليل و خوار نمودند!
    اى عزيز دل!
    امروز صبح، وقتى با آن همه سرباز پا به همين كوچه گذاشتى، نمى دانم چه احساسى داشتى!
    تو فرمانده سپاه بزرگى بودى; امّا اكنون در شهر كوفه سرگردان شده اى.
    خوب است وارد آن كوچه بشوى شايد...
    امّا درِ همه خانه ها بسته است.[77]
    اين قلم نمى تواند اوج غربت تو را در آن لحظه ترسيم كند.
    تو در اوج قله غربت ايستادى و افتخار آفريدى.
    جانم فداى غربت تو!
    تو تنها نيستى.
    هر كس اين كتاب را مى خواند دلش همراه توست.
    تو را به خدا قسم مى دهم، اشك چشمانت را پاك كن! اى غريب كوفه!
    تاريخ، نمى تواند اشكِ چشم تو را ببيند.
    آرى، اكنون مى فهمم چرا وقتى امام حسين(عليه السلام) مى خواست با تو خداحافظى كند، تو را در آغوش كشيد و گريه نمود.[78]
    آيا او هم به غربت تو اشك مى ريخت؟
    دل من طاقت ندارد.
    اين گونه، سر به ديوار غريبى نگذار!
    تو به غريبى خود گريه نمى كنى.
    آرى، دلت هواى امام حسين(عليه السلام) كرده است و به ياد غربت او اشك مى ريزى.
    اكنون در اين انديشه هستى كه چگونه به امام حسين(عليه السلام) خبر دهى كه كوفيان، پيمان خود را شكسته اند.
    تو مى دانى كه اكنون نامه ات به دست مولايت رسيده است و او همين روزها به سوى كوفه حركت مى كند.
    كاش مى شد از اين ديوارهاى بلند كوفه بالا رفت و به دشت و بيابان زد و تا مكّه به پيش تاخت و به امام حسين(عليه السلام) خبر داد كه كوفيان وفا ندارند! آنها نامرد هستند و پذيرايى شان با شمشير است!
    اكنون، مأموران ابن زياد به وى خبر مى دهند كه ياران مسلم متفرّق شده اند.
    امّا ابن زياد نگران است كه نكند اين يك تاكتيك نظامى باشد و در واقع نيروهاى مسلم در كمين باشند تا شبانه حمله كنند.
    عجيب است كه ابن زياد هم باور نمى كند كه كوفيان اين قدر بى وفا باشند!
    به او مى گويند: "به خدا قسم، مسلم ديگر هيچ يار و ياورى ندارد"، امّا او باور نمى كند.
    ابن زياد مى گويد: "شايد ياران مسلم در مسجد مخفى شده اند، نكند آنها براى ما كمين كرده باشند؟".
    براى همين سربازان ابن زياد مشعل هاى زيادى را روشن مى كنند و تمام مسجد كوفه را جستجو مى كنند و كوچه ها و محلّه هاى كوفه را با دقّت مى گردند تا اطمينان پيدا كنند كه از ياران مسلم، كسى نمانده است.[79]
    بعد از ساعتى، ابن زياد يقين پيدا مى كند كه همه، مسلم را تنها گذاشته اند.
    اكنون موقع آن است كه دستور جديد ابن زياد را بشنوى:
    اى مردم كوفه!
    همه بايد براى خواندن نماز به مسجد كوفه بياييد.
    هر كس به مسجد نيايد خونش ريخته خواهد شد.[80]
    مأموران با مشعل هاى زيادى مسجد را مانند روز، روشن مى كنند و مردم گروه گروه به مسجد مى آيند.
    عجيب است! امروز صبح همين مردم، براى يارى مسلم، اين مسجد را پر نمودند و امشب براى يارى ابن زياد!
    ابن زياد در حالى كه مأموران زيادى از او محافظت مى كنند، از قصر خارج مى شود و به سوى مسجد مى آيد.
    نماز خفتن (نماز عشا) به امامت ابن زياد، در حالى كه مأموران زيادى پشت سر او قرار گرفته اند، بر پا مى شود.
    نماز تمام مى شود و ابن زياد به منبر مى رود:
    اى مردم! ديديد كه مسلم چه آشوبى در شهر شما به پا نمود و چگونه گروهى از مردم نادان را گرد خود جمع كرد! خدا را شكر كه همه آنان متفرّق شدند.
    اكنون بدانيد هر كس كه مسلم در خانه او پيدا شود مرگ در انتظار او خواهد بود.
    هر كس مرا از مكانى كه مسلم در آنجاست با خبر كند، من جايزه ويژه اى به او خواهم داد.[81]
    و بعد از منبر پايين مى آيد و به قصر مى رود.
    مردم هم به خانه هاى خود باز مى گردند.
    وقتى ابن زياد به قصر مى رسد به فرمانده نيروهاى خود مى گويد: "اگر امشب مسلم را پيدا نكنى مادرت را به عزايت مى نشانم، واى به حالت اگر مسلم از اين شهر فرار كند!".[82]
    نيروهاى ابن زياد در هر كوى و برزن در جستجوى مسلم هستند.
    آيا آنها مسلم را خواهند يافت؟
    ــ ما به هر كس كه از مسلم خبرى بياورد جايزه بزرگى مى دهيم. مردم! بشتابيد! جايزه، جايزه!
    به راستى مسلم كجاست؟


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۷: از كتاب در اوج غربت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن