کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت


    مسأله مهمّى كه ابن زياد با آن روبروست، اين است كه چگونه وارد شهر كوفه شود.
    او نمى تواند شهر بصره را از نيروهاى دولتى خالى كند; زيرا در اين صورت مردم بصره شورش نموده و برادر او را خواهند كشت و انتقام خون نماينده امام حسين(عليه السلام) را خواهند گرفت.
    از طرفى نمى تواند صبر كند تا نيروى كمكى از شام برسد.
    او بايد خود را قبل از امام حسين(عليه السلام) به كوفه برساند.
    ابن زياد سخت در انديشه است كه چگونه وارد شهر كوفه شود؟!
    سرانجام تصميم خود را مى گيرد و فقط با دوازده نفر به سوى كوفهحركت مى كند.[31]
    آرى، با دوازده نفر!
    او چگونه مى خواهد با دوازده نفر در مقابل هجده هزار سرباز جان بر كف مسلم مقابله كند؟!
    امّا تو نمى دانى كه او چه مرد حيله گرى است!
    ابن زياد با شتاب هر چه تمام تر به سوى كوفه به پيش مى تازد تا اين كه به نزديك شهر كوفه مى رسد.
    او صبر مى كند تا شب فرا رسيده و هوا تاريك شود.
    آنگاه لباسى بر تن مى كند تا شبيه امام حسين(عليه السلام) شود.
    عمامه اى سياه رنگ و ...
    او چهره خود را با پارچه اى مى پوشاند و فقط چشمان او ديده مى شود.
    او ظاهر خود را به شكلى درآورده كه همه با نگاه اوّل خيال كنند، او امام حسين(عليه السلام) است![32]
    وقتى او به دروازه شهر كوفه مى رسد يكى از اطرافيان او فرياد مى زند: "امام حسين آمده است".
    مردم كوفه ذوق زده شده و به سرعت دور او حلقه مى زنند.
    نگاه كن مردم چگونه دست او را مى بوسند!
    همه آنان عشق و محبّت خويش را نثار او مى كنند.[33]
    يكى مى گويد: "اى فرزند رسول خدا، به شهر ما خوش آمدى".
    ديگرى مى گويد: "در شهر ما چهل هزار سرباز جنگى، گوش به فرمان تو هستند".
    نگاه كن!
    ابن زياد هيچ سخنى نمى گويد; زيرا مى ترسد مردم متوجّه حيله او شوند.
    او فقط به اين فكر مى كند كه هر چه سريعتر خود را به قصر حكومتى كوفه (دار الإمارة) برساند.[34]
    قصر حكومتى كوفه مكانى است كه امير كوفه در آنجا منزل مى كند.
    به هر حال، لحظه به لحظه بر انبوه جمعيّت افزوده مى شود.
    آخر كسى نبود سؤال كند، اگر واقعاً امام حسين(عليه السلام) آمده، چرا مسلم به استقبال مولايش نيامده است؟
    به هر حال، ابن زياد خود را به نزديكى قصر حكومتى مى رساند.
    از طرف ديگر سربازان حكومتى به نعمان خبر دادند كه امام حسين(عليه السلام) با جمعيّت بسيار زيادى به سوى قصر در حركت است.
    پشتِ بام قصر را نگاه كن!
    او كيست كه آنجا ايستاده است؟
    درست حدس زدى; او نعمان، امير كوفه است. او آنجا آمده است تا ببيند چه خبر است.
    افراد زيادى، دور ابن زياد جمع شده اند، آنها خيال مى كنند كه بر گرد امام حسين(عليه السلام) حلقه زده اند.
    امّا افسوس و صد افسوس كه آنها نمى دانند كه آب به آسياب دشمن مى ريزند.
    اگر آنها دور ابن زياد جمع نمى شدند، ابن زياد هرگز نمى توانست به اين راحتى وارد كوفه شود.
    افسوس كه آنها اهل شور و شعار هستند; امّا اهل شعور نيستند!
    آنها خيال مى كنند كه گرد امام زمان خويش هستند; امّا در واقع برگرد قاتل او بر سر و سينه مى زنند.
    گوش كن! همه مردم يك صدا فرياد مى زنند: "قصر را به روى پسر رسول خدا باز كنيد!".
    امير كوفه از بالاى پشت بام اين منظره را نگاه مى كند.
    واى! چه جمعيّتى!
    او به اين نتيجه مى رسد كه ديگر نمى توان با امام حسين(عليه السلام) به جنگ رفت، بايد با او مذاكره كرد.
    اينجاست كه نعمان با صداى بلند مى گويد: "اى پسر پيامبر! من با تو جنگ نمى كنم; امّا تا فردا صبح به من مهلت بده تا براى سرنوشت اين شهر تصميمى بگيرم".
    مردم خيال مى كنند تا تصرّف كوفه چند قدم بيشتر نمانده است.
    امّا امان از غفلت و ساده بودن و فريب خوردن!
    ابن زياد به شدت نگران است. او مى ترسد كه مسلم از راه برسد و پرده از حيله او بردارد.
    او بايد هر چه سريعتر وارد قصر شود.
    براى همين، ابن زياد به نزديك درِ قصر رفته و نقاب از چهره بر مى دارد و فرياد مى زند: "اى نعمان! در را باز كن، من ابن زياد هستم".[35]
    نعمان كه ابن زياد را مى شناسد، دستور مى دهد با سرعت درِ قصر را باز كنند و ابن زياد با همراهانش وارد قصر مى شوند.
    مردم هنوز خيال مى كنند كه امام حسين(عليه السلام) وارد قصر شده است.
    آنها خوشحال هستند و در پوست خود نمى گنجند و مى گويند: "خدا را شكر كه امام و يارانش قصر را تصرّف كردند".
    در اين ميان يكى از افراد متوجّه مى شود، آن كسى كه وارد قصر شده، امام حسين(عليه السلام) نبوده است و براى همين فرياد مى زند: "اى مردم! به خدا قسم، ابن زياد بود كه وارد قصر شد".[36]
    نگاه كن!
    مردم چگونه فرار مى كنند!
    براى چه؟
    آنهايى كه به خيال خود براى استقبال امام آمده بودند تا نام ابن زياد را شنيدند، فرار را بر قرار ترجيح دادند.
    مگر چه شده است؟ چرا نام ابن زياد چنين ترس و وحشتى در دل مردم كوفه انداخته است؟!
    مگر مردم كوفه با اين نام آشنا هستند؟
    آرى، پسر همان زياد آمده است كه مدّتى در زمان معاويه، امير كوفه بوده است.
    مردم از ياد نبرده اند كه چگونه زياد، جمعى از شيعيان حضرت على(عليه السلام) را مظلومانه به شهادت رسانيده است.
    براى همين است كه انبوه جمعيّت به يكباره، ميدان تهى مى كنند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب در اوج غربت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن