کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست ويك

      فصل بيست ويك


    مسلم تك و تنها به جنگ با يك سپاه آمده است و آن چنان شجاعتى از خود نشان مى دهد كه همه آنها از ترس فرار مى كنند.
    ابن اَشْعث، پيكى براى ابن زياد مى فرستد كه نيروى كمكى برايم بفرست من نمى توانم در مقابل مسلم مقاومت كنم.
    ابن زياد نيروى كمكى مى فرستد و براى او اين چنين پيغام مى دهد: "مادرت به عزايت بنشيند! چگونه است كه يك سپاه نمى تواند يك نفر را دستگير كند؟".
    ابن اشعث چون اين سخن ابن زياد را مى شنود مى گويد: "مثل اين كه ابن زياد نمى داند مرا به جنگ كسى فرستاده است كه شجاعت را از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به ارث برده است".[91]
    مسلم با شجاعتى تمام به دفاع ادامه مى دهد و هيچ كس را توان مقابله با او نيست.
    كار به جايى مى رسد كه ديگر هيچ كس جرأت نمى كند به مسلم نزديك شود.
    فرمانده نيروهاى ابن زياد درمانده مى شود.
    در اين هنگام فكرى به ذهن او مى رسد، او فرياد مى زند:
    اى مردم! اگر سكّه طلا مى خواهيد، روى بام خانه خود برويد و مسلم را سنگ باران كنيد، نخل هاى خرما را آتش بزنيد و بر سر و صورت مسلم پرتاب كنيد.
    صحنه غريبى است! پذيرايى از مهمان با سنگ و آتش!
    همان كسانى كه تا ديروز براى بوسيدن دست مسلم با هم دعوا مى كردند، اكنون سنگ به دست گرفته و به مسلم سنگ مى زنند!
    اين كارِ كوفيان، دل مسلم را به درد مى آورد، زيرا فقط كافران به اين صورت سنگ باران مى شوند.
    اگر كسى مسلم را نمى شناخت، خيال مى كرد كه اهل كوفه دارند كافرى را سنگ باران مى كنند.
    اينجاست كه مسلم فرياد مى زند: "اى مردم كوفه! براى چه سنگ بارانم مى كنيد؟ نكند خيال مى كنيد من كافر شده ام؟! بدانيد من مسلمانم و از اهل بيت پيامبر شما هستم، آيا اين گونه حقِّ پيامبر خود را ادا مى كنيد؟".
    امّا قلب اين مردم سياه شده است و اين سخنان در دل آنها اثر نمى كند.
    سنگى مى آيد و به پيشانى مسلم اصابت مى كند و صورت مسلم با خون پيشانى اش رنگين مى شود.
    مسلم خون پيشانى خود را پاك مى كند.
    نمى دانم، آيا او مى داند، همين كوفيان سنگ به پيشانى امام حسين(عليه السلام)خواهند زد؟!
    سنگ ديگرى به لب و دندان او اصابت مى كند و دندان هاى او را مى شكند.
    تشنگى بر او غلبه كرده است، چند ساعت است كه با اين نامردها مى جنگد، خون زيادى از بدنش رفته است، آفتاب گرم كوفه بر بدنش مى تابد.
    امّا دريغ از يك قطره آب!
    مسلم به آنان مى گويد: "اى مردم كوفه، من مهمان شمايم، آيا مهمان خود را تشنه مى گذاريد؟".
    جانم فداى لب هاى تشنه ات، اى مسلم!
    كسى جواب تو را نمى دهد، خسته اى; امّا هنوز محكم قدم بر مى دارى.
    دشمنان به تو دشنام مى دهند; امّا از نگاه تو مى هراسند.
    سنگ به تو پرتاب مى كنند; امّا از صداى تو بر خود مى لرزند...
    لشكر كوفه از دستگيرى مسلم نا اميد شده اند.
    در اين ميان فرمانده لشكر رو به مسلم مى كند و مى گويد:
    ــ اى مسلم! اگر دست از جنگ بردارى، در امان من هستى.
    ــ آيا من در امان خواهم بود؟
    ــ آرى، من از طرف امير كوفه به تو امان مى دهم.[92]
    اينجاست كه مسلم به فكر فرو مى رود و با خود مى گويد: درست است كه اين مردم بى دين هستند; امّا عرب كه هستند و در ميان عرب رسم بر آن است كه چون به شخصى امان مى دهند تا پاى جان بر سر حرف خود مى ايستند.
    مسلم شمشير خود را غلاف مى كند و جنگ را متوقّف مى كند.
    فرمانده اى كه به او امان داده است، همراه سربازانش جلو مى آيد.
    مسلم به آنان اطمينان كرده است; امّا وقتى آنها نزديك مى آيند در يك چشم به هم زدن شمشير مسلم را مى ربايند.
    مسلم تعجّب مى كند!
    چرا كه او خود، شمشيرش را غلاف نموده و عينِ نامردى است كه شمشيرش را بگيرند.
    عرب وقتى به كسى امان دادند، هرگز سلاح او را نمى گيرند.
    اشك در چشم مسلم حلقه مى زند و آنچه را بايد بفهمد، مى فهمد.
    پس رو به كوفيان مى كند و مى گويد: "اين نشانه پيمان شكنى شما بود كه شمشير مرا ربوديد".[93]
    يكى از سربازان هنگامى كه اشك چشم مسلم را مى بيند، زخم زبان مى زند و مى گويد: "كسى كه عشق رياست دارد، ديگر براى كشته شدن گريه نمى كند".
    مسلم در جواب مى گويد: "اشك من براى خودم نيست، براى آن كسى گريه مى كنم كه برايش نامه نوشته ام تا به كوفه بيايد و او اكنون با اهل و عيال خود به اينجا مى آيد".[94]
    همسفر خوبم!
    به راستى چرا مسلم امان اهل كوفه را قبول كرد؟
    مگر او از بى وفايى آنها خبر نداشت؟
    مى خواهم بگويم مسلم مى دانست كه آنها به قول خود وفا نخواهند كرد.
    امّا امان آنها را قبول كرد تا به آرزوى بزرگ خود برسد.
    آيا مسلم در اين ميان به دنبال چيز ديگرى است؟
    آرى، او مى خواهد در دل فرمانده سپاه كوفه راهى باز كند تا با او هم كلام شود و از او خواسته اى طلب كند.
    مسلم اكنون يك آرزو دارد و براى رسيدن به اين آرزو، امان فرمانده دشمن را قبول مى كند.
    آيا مى توانى حدس بزنى آرزوى مسلم چيست؟
    نگاه كن!
    فرمانده نيروها دارد مسلم را به سوى قصر مى برد.
    مسلم آرام آرام با او سخن مى گويد:
    ــ من مى دانم كه ابن زياد امان تو را قبول نخواهد كرد.
    ــ من فرمانده لشكر كوفه هستم، من به تو امان داده ام، اكنون خواهى ديد كه چگونه بر سخن خويش پايدار خواهم ماند و نخواهم گذاشت به تو آسيبى برسد.
    ــ اگر ابن زياد امان تو را قبول نكرد، آيا حاضر هستى كارى براى من انجام بدهى؟
    ــ آرى، من قول مى دهم.
    ــ من از تو مى خواهم كه پيكى را به سوى حسين بفرستى و به او خبر دهى كه مردم كوفه پيمان خود را شكسته اند.
    فرمانده منقلب مى شود; آخر او شجاعت مسلم را به چشم خود ديده است و مى داند كه به خاطر امانى كه به او داده، شمشير در غلاف كرده است.
    نگاهى به مسلم مى كند و مى گويد: "به خدا قسم، اين كار را براى تو انجام خواهم داد".
    اينجاست كه لبخند بر لب هاى مسلم نقش مى بندد.
    اين همان چيزى است كه مسلم مى خواست; اگر او به جنگ ادامه مى داد، هرگز نمى توانست به اين خواسته خود برسد.
    او سخن فرمانده ابن زياد را قبول كرد تا او هم يك سخن او را قبول كند.
    آرى، مسلم نامه اى نوشته بود كه امام حسين(عليه السلام) به كوفه بيايد، ولى اكنون كه خود، اسير كوفيان شده است، در فكر آن است كه آخرين پيام خود را براى امام خود فرستد.
    (و جالب است بدانى كه ابن اشعث در فرصتى مناسب به اين وعده خود وفا كرد و كسى را فرستاد تا پيام مسلم را به امام حسين(عليه السلام) برساند و اين خبر در نزديك كربلا به آن حضرت رسيد).[95]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۱: از كتاب در اوج غربت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن