کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هجده

      فصل هجده


    بيا امشب غريب كوفه را تنها نگذاريم!
    خدايا! چرا اين شهر بوى مرگ گرفته است؟
    چرا يك نفر آشنا در اين كوچه ها پيدا نمى شود؟
    مسلم از اين كوچه به آن كوچه مى رود تا مبادا گرفتار مأموران ابن زياد شود.
    خواننده خوبم!
    كاش ما در اين شهر خانه اى داشتيم و مسلم را مهمان خود مى كرديم!
    آيا مى دانى مسلم تشنه است؟
    آيا ظرف آبى دارى به او بدهى؟
    اى غريب كوفه!
    من نمى توانم غربت تو را روايت كنم.
    از كنار خانه هايى مى گذرى كه صاحبان آن خانه ها بارها دست تو را بوسيده اند; امّا اكنون درِ خانه هايشان را به روى تو بسته اند!
    كيست كه غربتِ امشب تو را ببيند و اشكش جارى نشود؟
    نمى دانم چه مدّت است در اين كوچه ها سرگردانى؟
    ولى مى دانم در انديشه ارباب و مولاى خود، امام حسين(عليه السلام) هستى.
    و سرانجام به كوچه اى مى رسى.
    گويا درِ خانه اى گشوده است.
    مادر پيرى به نام طَوْعه در آستانه درِ خانه اش ايستاده و منتظر آمدن پسرش است، او با خود مى گويد: "خدايا! شهر پر از آشوب و فتنه است، چرا پسرم دير كرده است؟".
    تشنگى بر تو غلبه كرده است.
    نزديك مى روى و بر آن مادر سلام مى كنى و چنين مى گويى: "مادر! من تشنه ام، مى شود برايم آب بياورى؟ اميدوارم خداوند تو را از تشنگى روز قيامت در امان دارد!".[83]
    طَوْعه به داخل خانه مى رود و ظرف آبى برايت مى آورد.
    تو ظرف آب را مى نوشى و همانجا مى ايستى.
    خوب مى دانم كسى كه گرفتار غربت شده است به كوچك ترين محبّت، دل مى بندد.
    مادر تو در مدينه چشم به راه است.
    تو در چهره طَوْعه، مهر مادر را مى يابى و براى همين، كنار خانه او مى ايستى.
    طَوْعه به تو رو مى كند و مى گويد: "پسرم! اكنون كه آب آشاميده اى به خانه ات برو! مگر نمى دانى شهر پر از آشوب است؟ خانواده ات نگران تو هستند، زودتر خود را به خانه برسان!".
    بى اختيار اشك بر چشمانت حلقه مى زند.
    به ياد همسر مهربانت مى افتى.
    آرى، رقيّه ـ دختر على(عليه السلام) ـ منتظر توست.
    دست خود را مى گشايى تا دخترت را در آغوش بگيرى.
    دلت براى او خيلى تنگ شده است.
    آيا بار ديگر آنها را خواهى ديد؟
    طَوْعه سخن خويش را تكرار مى كند:
    ــ پسرم! زود به خانه ات برو!
    ــ مادر! من در اين شهر خانه اى ندارم.
    ــ به خانه يكى از دوستان خود برو.
    ــ من در اين شهر غريبم و هيچ آشنايى ندارم.
    ــ يعنى هيچ كس را ندارى كه به خانه اش بروى؟
    ــ آيا مى شود امشب مرا در خانه خود منزل دهى تا روزى، محبّت تو را جبران كنم؟[84]
    ــ پسرم! شما...؟
    ــ من مسلم، نماينده امام حسينم كه مردم اين شهر به من دروغ گفتند.[85]
    اشك در چشمان طَوْعه حلقه مى زند.
    آرى، او شنيده بود كه مسلم هجده هزار سرباز دارد، او هرگز احتمال نمى داد كه اين مردى كه تك و تنها سر به ديوار غريبى گذاشته است، مسلم باشد.
    براى همين از مسلم عذرخواهى مى كند و مى گويد: "اى مولاى من! مرا ببخش كه شما را نشناختم! بفرماييد، خيلى خوش آمديد، اينجا خانه خودتان است".[86]
    و اين چنين است كه امشب طَوْعه افتخار همه زنان دنيا مى شود و نام خويش را براى هميشه جاودان مى كند.
    آرى، او به خوبى فهميد كه تمامِ حقيقت، امشب، در قامت مسلم جلوه نموده است و پناه دادن به او پناه دادن به همه حقيقت است.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۸: از كتاب در اوج غربت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن