کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دوازده

      فصل دوازده


    ابن زياد سخت آشفته است.
    او به دنبال مسلم مى گردد; امّا هر چه تلاش مى كند، نمى تواند ردّ پايى از مسلم پيدا كند.
    سرانجام ابن زياد نقشه اى مى كشد و با اين نقشه موّفق مى شود، مسلم را بيابد.
    آيا شما از نقشه ابن زياد اطّلاع داريد؟
    آيا خبر داريد او جاسوسى را به شكل عاشق در مى آورد؟!
    او به يكى از مأموران خود به نام مَعقِل مأموريّت ويژه اى مى دهد.
    مَعقِل اهل شام است و اهل كوفه، او را نمى شناسند.
    امروز بايد مَعقِل، طبق نقشه ابن زياد به مسجد كوفه برود.
    حتماً مى پرسى براى چه كارى؟
    ابن زياد به او پول بسيار زيادى مى دهد و به او مى گويد: "اكنون به مسجد كوفه مى روى و چند روز با هيچ كس حرف نمى زنى و فقط به نماز و عبادت مشغول مى شوى! در اين مدّت دقّت مى كنى كه چه كسى بيشتر از همه نماز مى خواند، پس نزد او مى روى و چنين مى گويى: "من اهل شام هستم و شنيده ام كه نماينده حسين بن على در اين شهر مى باشد; من پول زيادى همراه دارم كه مى خواهم به ايشان بدهم"".[47]
    خواننده محترم!
    هر جا كه دستِ زور نمى تواند كارى بكند، دستِ تزيور، كارساز است!
    مَعقِل به مسجد كوفه مى آيد و مشغول خواندن نماز مى شود.
    و سرانجام گمشده اش را پيدا مى كند.
    نگاه كن!
    او اكنون نزد مسلم بن عَوْسجه نشسته است.
    مَعقِل به او چنين مى گويد: "من اهل شام هستم و عشق امام حسين(عليه السلام) به سينه دارم; شنيده ام كه مسلم به اين شهر آمده است; براى همين به اينجا آمده ام تا با او بيعت كنم".[48]
    اينجاست كه مسلم بن عوسجه (كه باطنى پاك دارد و از نيرنگ اين جاسوس، هيچ خبر ندارد) به او مى گويد: "اى برادر! اگر به من قول بدهى كه اين راز را به هيچ كس نگويى، من تو را به نزد مسلم خواهم برد".
    مَعقِل بسيار خوشحال مى شود و در حالى كه با نيرنگ، گريه مى كند، مى گويد: "خدا خيرت دهد! محبّت شما را هيچ وقت فراموش نخواهم كرد".
    مسلم بن عوسجه به مَعقِل مى گويد: "فردا به منزل من بيا تا تو را به نزد نماينده امام حسين(عليه السلام) ببرم".[49]
    مسلم بن عوسجه با او خداحافظى مى كند و از مسجد خارج مى شود.
    سپيده دم طلوع مى كند.
    درِ خانه مسلم بن عوسجه به صدا در مى آيد.
    مَعقِل است كه با كيسه اى پر از سكّه طلا آمده است.
    مسلم بن عوسجه درِ خانه را باز مى كند و به مَعقِل خوش آمد مى گويد.
    ــ داخل منزل نمى آيى؟
    ــ نه، من مى خواهم هر چه زودتر مسلم را ببينم. خدا مى داند ديشب خواب به چشم من نيامده است. عشقِ ديدار او مرا بى تاب كرده است.
    آنها به سوى خانه هانى حركت مى كنند و وارد خانه هانى مى شوند و مسلم بن عوسجه تمام جريان را براى هانى مى گويد.
    بعد از مدّتى مَعقِل را به نزد مسلم بن عقيل مى برند.
    او خم مى شود و دست نماينده امام حسين(عليه السلام) را مى بوسد، با او بيعت مى كند و در حالى كه گريه مى كند، مى گويد: "جانم به فداى شما، من اين پول ها را نذر شما كرده ام تا شمشير و اسلحه جنگى تهيّه كنيد و با ابن زياد كه دشمن امام حسين(عليه السلام) است، بجنگيد".
    مسلم بن عقيل پول ها را از او تحويل مى گيرد و آن را تحويل ابو ثُمامَه مى دهد تا جهت تهيّه و خريد سلاح هزينه كند.[50]
    و اين گونه است كه مَعقِل، محلّ مخفى شدن مسلم را شناسايى مى كند.
    هر روز صبح، مَعقِل، اوّلين كسى است كه وارد خانه هانى مى شود و هنگام شب، آخرين نفرى است كه از آنجا خارج مى شود!
    او در اين مدّت، تمام ياران مسلم را شناسايى مى نمايد.
    مَعقِل، هر نيمه شب، آن هنگام كه تمام شهر در تاريكى فرو مى رود، مخفيانه به نزد ابن زياد رفته و تمام اطّلاعات خود را به او مى دهد.
    ابن زياد به او دستور مى دهد كه مبادا لحظه اى از مسلم جدا شود; چرا كه اگر مسلم به خانه ديگرى برود، پيدا كردن او كار بسيار سختى خواهد بود.[51]
    نگاه كن كه چگونه اين جاسوس، مأموريّت خود را با دقّت انجام مى دهد!


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۲: از كتاب در اوج غربت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن