فصل سى وپنج
اگر خدا مرا به خود واگذارد، نه تنها هلاك مى شوم بلكه ديگران را نيز به نابودى مى كشانم. بايد از شرّ خود و از شرّ شيطان به خدا پناه ببرم. من در چاه طبيعت گرفتار شده ام و حسد و كبر و ريا و حرص و ديگر زشتى ها، مرا به زنجير كشيده اند. وقت آن است كه فرياد خود را به سوى خدا بلند كنم و از او يارى بطلبم.
اگر خدا مرا حفظ نكند، من اسير دنيا و جلوه هاى دل فريب آن مى شوم، نفس من با زينت هاى اين دنيا، انس گرفته و به شهوت هاى آن عادت كرده است، مى گويند انسان عاشق، چشمش كور مى شود و حقيقت را نمى بيند. وقتى عشق دنيا در دلم نشست، ديگر زشتى هاى دنيا را نمى بينم، بيشتر مردمى هم كه اطراف من هستند، مرا به سمت دنيا سوق داده و مرا ناخواسته وارد مسابقه دنياطلبى نموده اند. خدا به من عقل داده بود; امّا اين عقل در برابر عشق آتشين دنيا، ناتوان بود.
عقل من نتوانست بر عشق دنيا چيره شود و گرفتار دنيا شدم و در چاه طبيعت اسير گشتم. دنيا همانند آب شور دريا بود، هرچه بيشتر نوشيدم، تشنه تر شدم. عطش دنيا، عشق به خدا را از دل من زدود و ديگر ياد خدا را فراموش كردم و از كمال واقعى خود دور ماندم.
اكنون وقت آن است كه من به خدا پناه ببرم و فقط اوست كه با مهربانى مى تواند دست مرا بگيرد و مرا از اين زندان دنيا نجات بدهد. اگر او معرفت خويش را به قلبم عطا كند، محبّت او به دلم خواهد نشست. محبّت او مى تواند خرمن عشق دنيا و جهل و نادانى را آتش بزند. اين محبّت مى تواند موانع بين من و رضاى او را از بين ببرد.