فصل بيست
سال ها پيش، برده دارى رسم بود، شخصى برده اى خريد و به خانه برد، ارباب به او گفت:
ــ نام تو چيست؟
ــ تا تو چه مرا صدا زنى! نام من همان است.
ــ چه غذايى مى خورى؟
ــ تا تو چه غذايى به من دهى، غذاى من آن است.
ــ چه لباسى مى پوشى؟
ــ هر چه تو به من بپوشانى. من برده و بنده تو هستم.
وقتى او اين سخن ها را از اين برده شنيد، غوغايى در دلش بر پا شد، به خلوتى رفت و سر به سجده گذاشت و شروع به گريه كرد: بار خدايا! من خود را بنده تو مى دانستم; امّا هرگز اين گونه تسليم تو نبودم.
كسى كه بنده خداست در همه حال و همه جا، نگاه مى كند دستور خدا چيست و به آن عمل مى كند، آنچه را خدا براى او انتخاب كرده است با خشنودى مى پذيرد. او مى داند خدا خير و صلاحش را مى خواهد، به مهربانى خدايش باور و ايمان دارد و براى همين به آنچه خدا براى او پيش مى آورد، دلشاد است.
كسى كه بنده خداست از بندگى هزاران بت دروغين رهايى يافته است. او از چاه طبيعت نجات پيدا مى كند و با خدا انس پيدا مى كند و به آرامش مى رسد.