فصل سى وچهار
وقتى به حضور صاحب مقامى مى رسم با كمال ادب مى ايستم و سراپا گوش مى شوم و در سخن گفتن خود دقّت مى كنم; امّا وقتى به نماز مى ايستم و در حضور خدا قرار مى گيرم چه حالى دارم؟ با زبان با خداى خود سخن مى گويم; امّا در دل به او پشت كرده ام، اصلاً دقّت ندارم كه چه مى گويم، الفاظى را بر زبان مى آورم و به معناى آن توجّه ندارم، به فكر دنياى خود هستم.
وقتى نماز را تمام مى كنم، تازه مى فهمم داشتم نماز مى خواندم. گاه هم آن قدر دنيا مرا اسير خود مى كند كه بعد از نماز هم، فكر دنيا تمام ذهن مرا فرامى گيرد و گويا من پايان نماز را هم متوجّه نمى شوم، اصلاً اين نماز آغازى نداشته است كه بخواهد پايانى داشته باشد. اين حال من است.
شنيده بودم بعد از نماز، مستحب است انسان بارها اين ذكر را بگويد: "استغفر الله" و از خدا طلب بخشش كند. اكنون راز اين كار را مى فهمم. من بايد از نمازِ خودم، توبه كنم و از خدا بخواهم كه مرا ببخشد. نماز خوانده ام; امّا با قلب خويش به خداى خويش، پشت كرده ام. اگر كسى با خود من چنين رفتار كند، بسيار ناراحت مى شوم. اكنون كه خدا به من اجازه داده است تا در نماز با او سخن بگويم، پس چرا حضور قلب ندارم؟ من بايد از اين نماز خود، استغفار كنم. من از خدا به خاطر اين نماز خود، عذرخواهى مى كنم و فرياد برمى آورم: بارخدايا! تو از هر عيب و نقصى به دور هستى، اين من هستم كه به خود ستم كرده ام، من طاقت عذاب تو را ندارم، بر من ترحّم كن و گناهم را ببخش!