کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سى

      فصل سى


    خود را وقف اهل بيت(عليهم السلام) كرده بودى، عهد و پيمانى داشتى و قرار بود كه فقط در راه آنان قلم بزنى، ولى انسان جايز الخطا است، گاهى زرق و برق دنيا در چشم انسان جلوه گر مى شود و او را به شكّ وا مى دارد.
    يكى از همكلاسى هايت به ديدارت آمد، كلاس سوم راهنمايى با هم بوديد، تو شاگرد اوّل كلاس بودى و او شاگرد آخر. هميشه به او كمك مى كردى تا بتواند نمره قبولى بياورد، او هميشه حسرت هوش تو را مى خورد.
    سى سال از آن زمان گذشت، يك شب او با ماشينى كه بيش از دويست ميليون قيمت داشت به خانه تو آمد، او از تهران آمده بود تا بعد از سال ها از تو تشكّر كند، هديه اى هم همراه خود آورده بود.
    ساعتى با هم گفتگو كرديد، او مدام از ثروتش سخن مى گفت، فهميدى كه او بيست آپارتمان گران قيمت در شمال تهران دارد، شركتش چقدر درآمد دارد و... همه حرف هاى او از جنس دنيا بود و محبّت به دنيا را در دل تو نشاند.
    وقتى او رفت سياهى سخنانش تو را گرفتار كرد، تو راه نويسندگى را برگزيده بودى ولى او راه دنيا را انتخاب كرده بود، فقط ماشين او به اندازه همه زندگى تو ارزش داشت، صبح كه مى خواستى براى كارى بيرون بروى سوار "پرايد" خودت شدى (پرايدى كه ده سال كار كرده بود)، لحظه اى خودت را با او مقايسه كردى، اگر تو هم راه او را مى رفتى اكنون مثل او... .
    چند روزى در اين حال و هوا بودى ولى سرانجام توانستى با آن وسوسه ها مقابله كنى و تصميم گرفتى تا راه خودت را ادامه بدهى و به خلوت خودت برگردى و براى اهل بيت(عليهم السلام) قلم بزنى، ولى آن فكر سياه خطايى بود كه اثرش دامن گير تو مى شود و توفيق نوشتن را از تو مى گيرد، آرى، قلبى كه به دنيا عشق ورزيد ديگر توفيق ندارد براى اهل بيت(عليهم السلام) بنويسد! چقدر عجيب بود، بعد از نوشتن صد كتاب، قلم تو قفل شده بود، آن هم به خاطر علاقه به دنيا!
    چند ماه مى گذرد، سخت ترين روزهاى زندگى ات را سپرى مى كنى، روزهايى كه هوّيّت خود را از دست داده اى... سرانجام تصميم مى گيرى به كربلا بروى و كنار ضريح امام حسين(عليه السلام)دعا كنى.
    وقتى به كربلا مى رسى خيلى گريه مى كنى، از امام حسين(عليه السلام) مى خواهى تا به تو نظرى كند و توفيق نوكرى اش را از تو نگيرد، در آنجا روضه حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى خوانى، وقتى كه به پهناى صورت اشك مى ريزى، دلت آرام و قرار مى يابد، متوجّه مى شوى كه امشب دعايت مستجاب شده است.
    به هتل بازمى گردى و نزديك اذان صبح در خواب، حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى بينى كه به خانه تو آمده است، او با مهربانى به تو نگاه مى كند و لبخند مى زند، (مادربزرگ تو، سيّده بوده است و تو به حضرت فاطمه(عليها السلام) محرم هستى)، آن حضرت به كتاب هاى تو اشاره مى كند، سپس به تو خبر مى دهد كه از ميان كتاب هاى تو، يك كتاب را بيشتر از همه مى پسندد.
    از خواب بيدار مى شوى، مشخصّات و نام آن كتاب و حتّى طرح جلد آن را به ياد دارى، ولى در ميان كتاب هايى كه تا به حال نوشته اى كتابى با آن نام و آن مشخّصات نيست! به راستى چه رازى در اين خواب نهفته است؟
    تو مى فهمى كه حضرت فاطمه(عليها السلام) توبه تو را قبول كرده است، پس سجده شكر به جا مى آورى، به شهر خود باز مى گردى، بعد از مدّتى، قفل قلم تو باز مى شود و بار ديگر شروع به نوشتن مى كنى، چهل روز مى گذرد، دقيقاً همان كتابى كه در خواب ديده بودى (با همان نام و همان مشخّصات) چاپ مى شود... .


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۰: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن