کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست وشش

      فصل بيست وشش


    به خلوت خويش پناه برده بودى تا درباره حضرت فاطمه(عليها السلام)بنويسى، از دنيا همان گوشه اتاق خودت را مى خواهى تا بتوانى قلم بزنى، خلوت براى تو، چيزى شبيه به بهشت است.
    آن روز، پسر هفت ساله ات در خانه بود و بازى مى كرد، شخص ديگرى پيش شما نبود، همسرت به مهمانى رفته بود، تو مى نوشتى و صفحه هاى كتاب را يكى بعد از ديگرى شكل مى دادى.
    به دل تاريخ سفر كرده بودى و از مظلوميّت فاطمه(عليها السلام) مى نوشتى، از ظلم و ستمى كه بر آن بانو روا داشتند سخن مى گفتى، در دنياى خودت بودى كه صداىِ افتادن چيزى به گوشت مى رسد، لحظه اى به صدا دقّت مى كنى، چيز ديگرى نمى شنوى، براى همين به نوشتن ادامه مى دهى، خيال مى كنى كه صدا از بيرون خانه است.
    لحظاتى مى گذرد، ديگر سر و صداى پسرت به گوش نمى رسد، يك لحظه نگران مى شوى، از جا برمى خيزى و به اتاق ديگر مى روى، پسرت را نمى بينى، به سمت آشپزخانه مى روى مى بينى كه پسرت وسط آشپزخانه افتاده است و درِ يخچال باز است، او مى خواسته چيزى را بالاى يخچال بردارد به بالاى يخچال رفته است ولى نتوانسته خودش را كنترل كند و محكم از سر به زمين افتاده است.
    سريع مى دوى، صورت بچّه ات سياه شده است، او را در آغوش مى گيرى و بلند صدايش مى زنى، ولى جوابى نمى شنوى، خيلى مضطرب مى شوى، قلبت فرو مى ريزد، او را بلند مى كنى و به سمت كوچه حركت مى كنى تا بچّه را به بيمارستان ببرى. (در خانه با لباس راحتى بودى، با همان حال به بيرون خانه مى روى، آن قدر مضطرب هستى كه فكر نمى كنى يك روحانى با آن حال به كوچه نمى رود).
    وقتى مى خواهى از خانه بيرون بروى از اتاق خودت عبور مى كنى، همان جايى كه داشتى كتاب مى نوشتى ناخودآگاه چنين مى گويى: "يا فاطمه! من داشتم براى تو مى نوشتم...".
    چند قدم از خانه دور مى شوى كه ناگهان بچّه ات چشمان خود را باز مى كند و مى گويد: "بابا!". تو آن قدر نگرانى كه دقّت نمى كنى چه شده است، پسرت به دنيا باز گشته است! هدف تو اين است كه هر چه زودتر به بيمارستان برسى، يكى از همسايه ها تو را مى بيند، بچّه را از تو مى گيرد، تو سريع مى روى و لباس خودت را برمى دارى و به سمت بيمارستان مى روى...
    اكنون پسرت روى تخت نشسته است و لبخند مى زند، پزشك او را به دقّت معاينه مى كند، هيچ مشكلى در او نمى بيند، او مى گويد: "اگر امشب حالت تهوّع به او دست داد او را بياوريد تا عكس از سر او بگيريم، ولى فكر نكنم نيازى به اين كار باشد".
    به سوى خانه برمى گردى، پسرت مشغول بازى مى شود، كامپيوتر تو هم روشن است، پشت ميز خودت مى روى و مشغول نوشتن مى شوى، زيرا مى دانى كه بهترين شكرگزارى اين است كه آن كتاب را تمام كنى و جوانان را با مظلوميّت حضرت فاطمه(عليها السلام)آشنا سازى.
    همسرت به خانه مى آيد، همه چيز عادى است، نيازى نمى بينى چيزى به او بگويى، سال هاى سال اين ماجرا را بيان نكردى ولى سرانجام تصميم گرفتى آن را بازگو كنى، دوست داشتى مردم بدانند اگر كسى قدمى كوچك براى حضرت فاطمه(عليها السلام) برداشت، آن حضرت آن را فراموش نمى كند... .


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۶: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن