کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نوزده

      فصل نوزده


    در شهر يزد زندگى مى كنى، همه تو را به تقوا و درستكارى مى شناسند، امانت دار مردم و گره گشاى مشكلات آنها هستى، شكرگزار خدا هستى ولى يك چيز تو را آزار مى دهد و آن هم رفتار برادرت است، او باعث اذيّت و آزار مردم مى شود و از گناه دورى نمى كند، بارها عدّه اى نزد تو آمده اند و از رفتار او به تو شكايت كرده اند، تو هر چه برادرت را نصيحت مى كنى، فايده اى ندارد و او راه خودش را مى رود.
    يك روز تصميم مى گيرى تا به مشهد سفر كنى، دوستانت باخبر مى شوند و آنها هم آماده سفر مى شوند، (در آن زمان با اسب و شتر به سفر مى رفتند) قرار مى شود كه روز جمعه حركت كنيد، همه به دنبال فراهم كردن مقدّمات سفر هستند، اين سفر نزديك به سه ماه طول خواهد كشيد.
    روز جمعه فرا مى رسد، با همه خداحافظى مى كنيد و به سمت دروازه شهر مى رويد، ناگهان بردارت را مى بينى كه سوار بر اسب، آنجا ايستاده و آماده سفر است، رو به او مى كنى و مى گويى:
    ــ كجا مى خواهى بروى؟
    ــ با شما مى خواهم به مشهد بيايم.
    ــ مى ترسم در طول سفر مردم را اذيّت و آزار كنى!
    ــ من به شما كارى ندارم، پشت سر شما مى آيم، مى خواهم امام رضا(عليه السلام) را زيارت كنم تا مرا شفاعت كند.
    سفر را آغاز مى كنيد، راه طولانى در پيش داريد، سختى هاى سفر را به جان مى خريد و به پيش مى رويد، از شهر نيشابور عبور مى كنيد، چند منزل تا مشهد نمانده است كه برادرت بيمار مى شود، در وسط آن بيابان، نه دكترى هست و نه دارويى.
    شب در منزلى مى مانيد، تب برادرت زياد و زيادتر مى شود، چند ساعت بعد او از دنيا مى رود. پيكرش را غسل و كفن مى كنى و نماز بر او مى خوانى، مى خواهى او را در وسط آن بيابان دفن كنى كه يك دفعه با خود مى گويى: "برادرم مى خواست امام رضا(عليه السلام) را زيارت كند، از يزد تا اينجا آمد، خوب است پيكر او را به حرم آقا ببرم و طواف بدهم و بعد به خاك بسپارم".
    اين مطلب را به دوستانت مى گويى، آنها نظر تو را مى پسندند، پيكر او را داخل تابوتى مى گذاريد و بر روى اسب، بار مى كنيد و به سوى مشهد مى رويد.
    وقتى به حرم مى رسيد پيكر برادرت را دور ضريخ مطهّر طواف مى دهى و سپس به خاك مى سپارى. بعد از آن، به فكر فرو مىورى كه سرانجام برادرت چه شد؟ او به اميد شفاعت امام رضا(عليه السلام) اين همه راه آمد، او از خطاهاى خود توبه كرده بود... .
    چند روز مى گذرد، هنوز هم به فكر برادرت هستى، شب او را در خواب مى بينى كه جايگاه خوبى دارد، در باغى سرسبز و خرم است. از او مى پرسى كه بعد از مرگ چه كردى. او چنين جواب مى دهد:

    * * *


    برادر جان! وقتى از دنيا رفتم در آتشى سوزنده قرار گرفتم، همه جا آتش بود، هر چه فرياد مى زدم كسى نبود مرا نجات بدهد، مرا داخل تابوت نهاديد، آن تابوت هم سراسر آتش شد، در مسير همين طور مى سوختم تا اين كه مرا به حرم برديد، آنجا كه رسيديد ناگهان آتش ناپديد شد و من خودم را در كمال آرامش يافتم.
    وقتى مرا نزديك ضريح برديد، ديدم كه امام رضا(عليه السلام) آنجا ايستاده است و سر را پايين گرفته است و به من اعتنايى ندارد. مرا دور ضريح طواف مى داديد، پيرمردى را ديدم كه به من گفت: "به آقا التماس كن تا تو را شفاعت كند"، من رو به آقا كردم و گفتم: "آقاى من! دستم بگير و مرا نجات بده!"، ولى آقا به من توجّهى نكرد، شما پيكر مرا دور ضريح مى چرخانديد، دوباره آن پيرمرد را ديدم كه به من گفت:
    ــ از آقا كمك بخواه! از او بخواه تا تو را شفاعت كند.
    ــ چه كنم؟ آقا جواب مرا نمى دهد.
    ــ وقتى تو را از حرم بيرون ببرند، همان عذاب و آتش در انتظار توست و ديگر چاره اى نخواهى داشت.
    ــ به من بگو چه كنم كه آقا به من توجّه كند و مرا شفاعت كند؟
    ــ او را به مادرش فاطمه(عليها السلام) قسم بده! مگر نمى دانى كه آقا، مادرش را خيلى دوست دارد؟
    وقتى اين سخن را شنيدم به گريه افتادم، ياد مظلوميّت فاطمه(عليها السلام) دلم را به درد آورد، اشك ريختم و در آن حالت رو به آقا كردم و گفتم: "فدايت شوم! تو را به حقّ مادرت فاطمه(عليها السلام) قسم مى دهم نگاهى به من كن و مرا نااميد نكن!".
    وقتى اين سخن را گفتم، آقا به من نگاهى كرد، گويا براى مادرش اشك ريخته بود و گريه، راه گلويش را بسته بود، آقا به من گفت: "اگر چه براى ما جاى شفاعت كردن باقى نگذاشته اى ولى چه كنم؟ مرا به حقّ مادرم قسم دادى!". بعد ديدم كه دست هايش را به سوى آسمان گرفت و لب هاى خود را حركت داد، گويا زبان به شفاعت من گشود و براى من دعا كرد.
    وقتى اين منظره را ديدم از آقا تشكّر كردم، شما پيكر مرا از حرم بيرون برديد، ديگر از آتش و عذاب خبرى نبود، من در كمال آرامش بودم، بعد مرا به اين باغى كه مى بينى آوردند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۹: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن