کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست ونه

      فصل بيست ونه


    آن زمان فقط پنج كتاب نوشته بودى، تو در آغاز راه نويسندگى بودى. شبى از شب ها، پارچه اى سبز را برداشتى و روى آن چنين نوشتى: "وقف بر اهل بيت(عليهم السلام)"، و آن را به پيشانى خود بستى، تو اين گونه خودت را وقف كردى... .
    آن شب از سفر مكّه باز مى گشتى، در فرودگاه "جدّه" بودى، خدا را شكر كردى كه توانستى در اين سفر، وظيفه خود را انجام بدهى و راهنماى خوبى براى كسانى باشى كه مى خواستند اعمال عمره را انجام بدهند.
    ساعت هشت شب است، همراه با كاروان به گيت كنترل گذرنامه مى رويد، گذرنامه خود را تحويل مأمور فرودگاه مى دهى، او مهر خروج از عربستان را به روى گذرنامه مى زند، نيم ساعت بعد وارد هواپيما مى شوى، مهماندار به فارسى "خوش آمد" مى گويد، پرواز شما با يك هواپيماى ايرانى است.
    وقتى همه سوار هواپيما مى شوند، كمربند ايمنى خود را مى بندى و منتظر مى مانى. ديگر هواپيما آماده پرواز است، صداى موتور هواپيما به گوش مى رسد، هواپيما سرعت مى گيرد، ديگر وقت آن است كه هواپيما از زمين بلند شود كه ناگهان صداى هولناكى به گوش مى رسد، هواپيما از باند منحرف مى شود، فريادها بلند مى شود، ترس و اضطراب همه را فرا مى گيرد، از زير هواپيما آتش بلند مى شود، آتش فقط چهار متر با مخزن بنزين فاصله دارد، هواپيما تكان هاى شديد مى خورد... اينجا ديگر جاى توسّل است: "يا فاطمه...".
    لحظاتى مى گذرد، هواپيما متوقّف مى شود، ماشين هاى آتش نشانى به سرعت به سوى هواپيما مى آيند، صداى آژير به گوش مى رسد، آنان تلاش مى كنند آتش را خاموش كنند، بوى دود همه جا را فرا گرفته است، درهاى هواپيما باز مى شود، مهمانداران، مسافران را با عجله خارج مى كنند.
    وارد سالن انتظار مى شويد، عدّه اى روى صندلى ها مى نشينند، عدّه اى هم با گوشى همراه سخن مى گويند و خبر سلامتى خود را به خانواده هاى خود مى دهند، سر و صدا زياد است، بعضى ها هنوز گريه مى كنند...
    سراغ يكى از مهمانداران هواپيما مى روى و با او سخن مى گويى، او برايت مى گويد امشب تا مرگ فقط پنج ثانيه فاصله داشته ايد و از چه خطر بزرگى، نجات يافته ايد، آرى، هنگامى كه هواپيما مى خواسته از زمين بلند شود چرخ آن آتش گرفته است، اگر اين حادثه فقط چند ثانيه ديرتر اتّفاق مى افتاد، هواپيما ديگر قابل كنترل نبود و معلوم نبود چه پيش مى آمد!
    گذرنامه خود را تحويل مأمور سعودى مى دهيد بار ديگر مهر ورود به عربستان به آن مى زنند. سپس سوار اتوبوس مى شويد و به سوى هتل حركت مى كنيد. در اتوبوس، كنار تو يكى از همسفرانت (كه سيّد و اهل علم است) نشسته است، تو سخن مهماندار را بازگو مى كنى، او لحظه اى به فكر فرو مى رود و سپس مى گويد: "در جمع ما، چند نفر، كار نيمه تمام داشته اند، آنها كارى را شروع كرده اند و بايد آن را به پايان برسانند، خدا امشب به آن ها و به همه ما مهلت داد...".
    به هتل مى رسيد، سريع كليد اتاق ها را تقسيم مى كنند، چاى و شام آماده است. بعد از شام به اتاق خود مى روى و به فكر فرو مى روى، به توسلّى كه در آن لحظه هولناك به حضرت فاطمه(عليها السلام) داشتى فكر مى كنى، تو به آينده مى انديشى... .


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۹: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن