کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پانزده

      فصل پانزده


    اهل عراق هستى، زبان عربى زبان مادرى توست، به زبان فارسى و انگليسى هم سخن مى گويى، در حوزه علميّه كربلا درس خوانده اى و به علوم اهل بيت(عليهم السلام) آشنايى كامل دارى. به كشورهاى مختلف براى منبر سفر مى كنى و شيعيان را با معارف دين آشنا مى سازى. ايّام محرّم به كويت مى روى و در حسينيّه "آل ياسين" سخنرانى مى كنى و روضه مى خوانى.
    سفرى به لندن داشته اى تا براى شيعيان آنجا سخنرانى كنى، در اين سفر بيمار مى شوى، تو را در بيمارستان بسترى مى كنند، يك پزشك يهودى در فرصت مناسب به تو آمپولى مى زند كه باعث مى شود فلج بشوى، او اين كار را به خاطر دشمنى با تو انجام مى دهد، زيرا مى داند تو در رشد تشيّع نقش مؤثرى داشته اى.
    رئيس بيمارستان تو را معاينه مى كند، از چند پزشك حاذق ديگر دعوت مى كند تا به او كمك كنند، بعد از بررسى هايى كه انجام مى دهند به اين نتيجه مى رسند كه راهى براى درمان تو نيست. رئيس بيمارستان نزد تو مى آيد و مى گويد: "متأسفانه تا آخر عمر بايد در بستر باشى، ما ديگر هيچ كارى از دستمان بر نمى آيد".
    با سخن او دلت مى شكند، در خلوت خود با حضرت فاطمه(عليها السلام) اين چنين سخن مى گويى: "بانوى من! سال هاى سال، نوكرىِ در خانه شما را كرده ام، آيا درست است كه مرا بين يهوديان و مسيحيان تنها رها كنى؟". اين جمله را مى گويى و گريه مى كنى.
    بعد از لحظاتى، خواب چشم تو را مى ربايد، در خواب مى بينى كه در حسينيّه آل ياسين در كويت هستى، شب اوّل محرّم است. حضرت فاطمه(عليه السلام) را مى بينى كه كنار منبر نشسته است، او به تو مى گويد: "شيخ! برو منبر!"، تو مى گويى: "فلج هستم، چگونه منبر بروم؟"، او مى گويد: "برو منبر! وقتى بدن تو به منبر فرزندم حسين(عليه السلام) برسد، شفا پيدا مى كنى". مى پرسى: "چه روضه اى بخوانم"، جواب مى شنوى: "اين شعر را بخوان: ولِزَيْنَب نَوْحٌ لِفَقْدِ شَقِيقِها...".
    ترجمه اين شعر چنين است: "زينب در فقدان برادرش ناله سر داد و چنين گفت: حسين جان! در عزايت جامه سياه به تن مى كنم و سيلاب اشك از ديدگانم روان مى سازم، برادرجان! امروز خيمه مرا به آتش كشيدند و هر آنچه كه در آن بود حتّى مقنعه ام را به تاراج بردند، دست هاى مرا بستند و به اسيرى بردند، بدنم را با تازيانه كبود كردند...".
    از خواب بيدار مى شوى، مى فهمى كه شفاى تو كجاست. بايد شب اوّل محرّم به كويت بروى، (همان جايى كه قبلاً قول داده بودى منبر بروى)، چند ماه تا محرّم مانده است، برنامه ريزى مى كنى، دوستانت تو را با ويلچر سوار هواپيما مى كنند و به كويت پرواز مى كنى.
    شب اوّل محرّم به حسينيّه مى روى، با ويلچر كنار منبر مى روى، شخصى قبل از تو روضه مى خواند، بعد از آن با كمك دوستانت به منبر مى روى و همان روضه را مى خوانى، وقتى منبر تو تمام مى شود، احساس مى كنى كه خودت مى توانى از منبر پايين بيايى، آرى، تو مى توانى خودت راه بروى، تو شفا گرفته اى...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۵: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن