کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت


    تو از علماى شهر يزد هستى، مردم تو را به نام "شيخ على" مى شناسند، وقت سفر حجّ است، عشق زيارت خانه خدا به دل دارى، مى خواهى به مدينه بروى و قبر پيامبر و چهار امام را زيارت نمايى، مقدّمات سفر را فراهم مى كنى و همراه با جمعى از دوستانت به حجّ مى روى.
    كوه ها و دشت ها را پشت سر مى گذارى و بعد از سختى هاى فراوان به مكّه مى رسى، اعمال حجّ خود را انجام مى دهى، ديگر تو حاجى شده اى.
    يك روز ساعت ده صبح به سمت مسجد الحرام حركت مى كنى، مى خواهى طواف مستحّبى به جا آورى، در مسير راه يك نفر را مى بينى كه لباس سربازان عثمانى ها را به تن دارد. در آن زمان، مكّه زير نظر دولت عثمانى تركيه بود، او نزديك مى آيد، به تو خيره مى شود و به زبان فارسى مى گويد: "تو شيخ على يزدى نيستى؟"، پاسخ مى دهى: "بله. خودم هستم". او تو را در آغوش مى گيرد و از تو مى خواهد تا براى ناهار به خانه او بروى، او چنين مى گويد: "شما مهمان خدا هستيد، اين افتخار بزرگى براى من است كه در خدمت شما باشم، قدم شما باعث بركت خانه ماست".
    وقتى اصرار زياد او را مى بينى قبول مى كنى، همراه او به خانه اش مى روى، وقت ناهار مى شود، غذايى خوشمزه براى تو مى آورد، بعد از ناهار تو مى خواهى نزد دوستانت بروى، امّا او نمى گذارد، به او مى گويى: "دوستانم نگران مى شوند". او مى گويد: "براى چه نگران شوند؟ اينجا حرم خداست، همه در امن و امان هستند".
    تا شب در آنجا مى مانى، وقتى نماز عشا تمام مى شود، مى بينى كه افراد مختلفى به اين خانه مى آيند، جمعيّت كم كم زياد مى شود، اين ها مهمانان صاحب خانه هستند، وقتى همه مهمانان آمدند او شروع به سخن مى كند و از شيعيان بدگويى مى كند، سپس مى گويد: "شيعيان با خليفه دوم، جناب عُمر ميانه خوبى ندارند، آنها در شبى كه جناب عُمر كشته شده است، جشن مى گيرند و شادى مى كنند و لعن مى كنند"، بعد به تو اشاره مى كند و مى گويد: "اين شيخ على از همان كسانى است كه در آن جشن ها شركت مى كند و جناب عُمر را لعن مى كند!". وقتى مهمانان اين سخن را مى شنوند، با تندى به تو نگاه مى كنند.
    تو رو به صاحب خانه مى كنى و مى گويى: "آخر چرا اين حرف ها را مى زنى؟ تو مرا كه نمى شناسى؟". او مى گويد: "شيخ على! آيا در يزد، مدرسه مصلّى را فراموش كرده اى؟ من شيخ جابر هستم". تا اين جمله را مى گويد مى فهمى كه او كيست. در يزد مدرسه اى به نام "مدرسه مصلّى" بود، تو چند سال در آنجا درس مى خواندى. شخصى به نام "شيخ جابر" آنجا بود كه بعضى ها مى گفتند او سنّى است و مذهب خودش را مخفى مى كند، الان او در مكّه تو را پيدا كرده است و مى خواهد از تو انتقام بگيرد.
    همه مهمانان، تو را دشنام مى دهند و تصميم به قتل تو مى گيرند، تو به آنان مى گويى: "اينجا حرم خداست و من مهمان شما هستم". آنها مى گويند: "گناه تو بزرگ تر از اين حرف هاست. تو سزاوار مرگ هستى". آنها درباره اين كه چگونه تو را به قتل برسانند با هم مشورت مى كنند.
    ديگر يقين پيدا مى كنى كه در دام مرگ گرفتار شده اى، به شيخ جابر مى گويى:
    ــ اجازه بده كه دو ركعت نماز بخوانم.
    ــ اشكالى ندارد.
    ــ اينجا كه حضور قلب ندارم.
    ــ هر كجا مى خواهى بخوان كه هيچ راه فرارى ندارى!
    به سمت حياط مى روى، درِ خانه قفل است، ديوار هم بلند است، راه فرارى نيست. رو به قبله مى ايستى و نماز استغاثه به حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى خوانى، بعد از نماز سر به سجده مى گذارى و آن بانوى مهربانى را صدا مى زنى: "يا فاطمه". اشك از چشمانت جارى است و چنين مى گويى: "بانوى من! اجازه نده در اين شهر غريب به دست دشمنان شما كشته شوم، زن و بچّه ام در يزد منتظر من هستند".
    ناگهان فكرى به ذهنت مى رسد، گويا كسى به تو مى گويد: "از راه پلّه به سمت پشت بام برو و از آنجا خودت را به داخل كوچه بينداز! درست است كه ارتفاع پشت بام تا كف كوچه زياد است امّا به خدا توكّل كن، ان شاء الله كه چيزى نمى شود و به سلامت مى توانى فرار كنى".
    سر از سجده برمى دارى، به سرعت از پلّه ها بالا مى روى، وقتى به پشت بام مى رسى، تعجّب مى كنى، پس كوه هاى مكّه كجاست؟ مكّه پر از كوه است، اينجا چقدر شبيه به يزد است! به لب بام مى آيى، مى ببينى اينجا خانه خودت است، فكر مى كنى كه خواب مى بينى، ولى در خواب نيستى، آهسته زن و بچّه ات را صدا مى زنى، بچّه ها مى گويند: "صداى بابا مى آيد"، همسرت به آنان مى گويد: "خيالاتى شده ايد! بابا مكّه است، تازه اعمال حجّ تمام شده است، تا او به اينجا برسد، چند ماه طول مى كشد". (آن زمان با اسب و شتر به مكّه مى رفتند).
    بار ديگر آنها را صدا مى زنى و به همسرت مى گويى: "نترس! من خودم هستم، به اينجا بيا و درِ پشت بام را باز كن". همسرت مى آيد، در را باز مى كند، تو را مى بيند و مات و مبهوت مى شود. به او مى گويى كه خدا را شكر كند كه به بركت توسّل به حضرت فاطمه(عليها السلام) از مرگ حتمى نجات پيدا كرده اى و سر فرصت ماجرا را براى او بازگو مى كنى.
    دوستان تو در مكّه منتظر تو هستند، آن زمان، تلفن نبود كه به آنها خبر بدهى، چند روز به دنبال تو مى گردند، از تو خبرى پيدا نمى كنند، از مكّه حركت مى كنند و دو ماه بعد به يزد مى رسند، تو به ديدن آنها مى روى، وقتى تو را مى بينند خيلى خوشحال مى شوند و اشك شوق مى ريزند، تو ماجراى خود را براى آنان بيان مى كنى.

    * * *


    مدّتى قبل، ماجراى تو را براى يكى از دوستانم گفتم، ديدم كه او خيلى تعجّب كرد، گويا نمى توانست آن را باور كند، پس براى او آيه 40 سوره "نمل" را خواندم:
    (قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتَابِ أَنَا آَتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ).
    سليمان(عليه السلام) خبردار شد كه بلقيس در سرزمين "سبأ" خورشيد را مى پرستد، او بلقيس را به فلسطين دعوت كرد. سليمان(عليه السلام)تصميم گرفت كه تخت باشكوه بلقيس را از سبا به فلسطين بياورد. آصِف، خواهرزاده بود، او رو به سليمان(عليه السلام)كرد و گفت: "من آن تخت را فورى و در فاصله چشم به هم زدن، نزد تو مى آورم". سليمان(عليه السلام) به او اجازه داد، ناگهان همه ديدند كه تخت باشكوه بلقيس در مقابل آنان است. همه از اين كار آصف تعجّب كردند.
    آرى، خدا به آصف قسمتى از "علمِ كتاب" را عطا كرده بود و او توانست آن كار عجيب را انجام دهد. اين سخن امام صادق(عليه السلام) است: "آصف فقط قسمتى از علم كتاب را داشت، خدا به ما، همه آن علم را داده است، همه علم كتاب نزد ماست".[1]
    وقتى اين مطلب را گفتم از دوستم سؤال كردم: آيا مقام آصف از فاطمه(عليها السلام)بالاتر است؟ دوستم پاسخ داد: آصف، شاگرد فاطمه(عليها السلام) هم نمى شود. به او گفتم: وقتى آصف به اذن خدا مى تواند تخت به آن بزرگى را هزار كيلومتر جا به جا كند، چطور فاطمه(عليها السلام) نمى تواند به اذن خدا يك نفر را از مكّه به يزد بياورد؟
    اينجا بود كه دوست من به فكر فرو رفت، سپس از من تشكّر كرد و در حقّم دعا كرد، معلوم بود كه مشكل او حل شده است.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن