کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست وچهار

      فصل بيست وچهار


    در شهر قم زندگى مى كنى و در آنجا مشغول تحصيل علوم دينى هستى، ايّام فاطميّه كه فرا مى رسد تو براى اقامه عزاى حضرت فاطمه(عليها السلام) به يكى از شهرها سفر مى كنى و براى مردم منبر مى روى و روضه مى خوانى.
    ايّام فاطميّه تمام مى شود، تصميم مى گيرى تا به شهر خود بروى، مدّتى است كه پدر و مادر خود را نديده اى، با همسر و دو فرزند خردسال خود حركت مى كنى، فصل زمستان است، چند ساعت كه رانندگى مى كنى به مسير كوهستانى مى رسى، برف شديد مى شود، ديگر جادّه به سختى ديده مى شود، كمى كه مى گذرد مى بينى كه جادّه بسته شده است، ماشين ها پشت سر هم ايستاده اند، تو هم پشت سر آنها متوقّف مى شوى، كودكان تو در ماشين هستند، بخارى ماشين روشن است.
    چهار ساعت مى گذرد، غروب آفتاب نزديك است، بنزين ماشين در حال تمام شدن است، هوا بسيار سرد است، برف با شدّت مى بارد. هوا رو به تاريكى مى رود، مى دانى كه نيم ساعت ديگر بنزين تمام مى شود، كمى جلو مى روى كه ناگهان ماشين در برف ها گير مى كند، نگرانى تو بيشتر مى شود.
    نگاهى به دو كودك خود مى كنى، نگرانى تو براى آنهاست، نه پتويى در ماشين هست و نه غذايى. پشت فرمان نشسته اى، ناگهان ماجراى "اُمّ اَيمَن" به يادت مى آيد، اُمّ اَيمَن زنى بود كه خدا به افتخار داد تا خدمت فاطمه(عليها السلام) را بنمايد، زمانى در بيابان گرفتار شد، تشنگى بر او غلبه كرد، پس رو به آسمان كرد و گفت: "خدايا! من كسى هستم كه خدمت فاطمه(عليها السلام) را كرده ام، چگونه راضى مى شوى از تشنگى در اينجا جان بدهم؟"، خدا فرشته اى را فرستاد تا در آن بيابان به او ظرف آبى بدهد و او اين گونه نجات پيدا كرد.[3]
    اين ماجرا در ذهنت خطور مى كند و مى گويى: "خدايا! من در ايّام فاطميّه نوكرى حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى كنم...". بعد از لحظاتى به دلت مى افتد از ماشين پياده شوى، برف همه جا را فرا گرفته است، جز سفيدى و باد شديد چيزى به چشم نمى آيد كه ناگهان صدايى به گوشت مى رسد: "حاج آقا! حاج آقا!"، چه كسى تو را صدا مى زند؟ جوانى را مى بينى كه بيل در دست دارد و به سوى تو مى آيد، او از روستايى كه در آن اطراف است به اينجا آمده است، او نزديك مى آيد و تو را در آغوش مى كشد زيرا او به روحانيّونى كه سيّد هستند، علاقه زيادى دارد. او از تو مى خواهد تا به خانه اش برويد. سريع مسير ماشين را با بيلى كه همراه دارد باز مى كند تا بتوانى ماشين را در كنارى پارك كنى. او به خانه مى رود و پتو مى آورد، يكى از كودكان را داخل پتو مى پيچد و به خانه مى برد، بعد از لحظاتى باز مى گردد، كودك ديگر تو را در پتو مى پيچد و تو و همسرت همراه او حركت مى كنيد.
    وارد خانه او مى شويد، خانه اى بزرگ و مجلّل در دل روستا كه بسيار گرم است، بچّه ها چقدر خوشحال مى شوند، آنها شروع به بازى مى كنند، همسر او شام را آماده مى كند.
    هوا تاريك شده است، ديگر وقت آن است كه نماز مغرب را بخوانى، با آب گرم وضو مى گيرى و به نماز مى ايستى.
    سفره را مى اندازند، شام خوشمزه اى براى شما آماده شده است، سر سفره كه مى نشينى، ناگهان به ياد آن مى افتى كه ساعتى پيش چقدر نگران بودى، امّا به لطف حضرت فاطمه(عليها السلام) اكنون در كمال آرامش هستى.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۴: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن