کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    در حوزه علميّه درس خوانده اى و اكنون در شهر مشهد، قاضى هستى، همواره سعى مى كنى از عدالت دفاع كنى و نگذارى حقّ كسى ضايع بشود، از مظلومان حمايت مى كنى و اين عهدى است كه با خداى خود دارى.
    يك شب در خواب حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى بينى، آن حضرت به تو مى گويد: "فردا كه به دادگسترى رفتى، پرونده اى براى تو مى آورند، بدان كه صاحب آن پرونده بى گناه است و بايد او را از مرگ نجات بدهى!".
    از خواب بيدار مى شوى، شماره پرونده و نام آن شخص به خاطرت مانده است، متحيّر مى مانى كه چه رازى در ميان است. وقت سحر است، وضو مى گيرى و به نماز مى ايستى.
    صبح به دادگسترى مى روى، ساعتى مى گذرد، چند پرونده را براى تو مى آورند تا حكم آنها را صادر كنى، پرونده ها را نگاه مى كنى، يك وقت چشمت به پرونده اى مى افتد كه آن خواب را درباره اش ديده اى، پرونده را با دقّت بررسى مى كنى، پرونده درباره جوانى است كه قبلاً به زندان رفته است، وقتى از زندان آزاد شده است دو نفر را به قتل رسانده است.
    بررسى هاى لازم روى اين پرونده انجام شده است و در مراحل قبل، براى اين شخص حكم اعدام صادر كرده اند و اكنون تو بايد نظر نهايى را بدهى تا حكم اجرا شود.
    دستور مى دهى تا آن جوان را از زندان بياورند، تو با مهربانى و احترام با او سخن مى گويى و از او مى پرسى: "تو واقعاً دو نفر را كشته اى"؟ او مى گويد: "بله". به او مى گويى: "به اين كار خود اقرار مى كنى". او پاسخ مى دهد: "بله، ولى جناب قاضى! من آنها را به ناحقّ نكشتم، من ماجرايى دارم". از او مى خواهى ماجرا را بازگو كند، پس او چنين مى گويد:
    جناب قاضى! من قبلاً در زندان بودم، محكوميّت خويش را سپرى كردم و از زندان آزاد شدم، زندگى خودم را داشتم كه يك روز دو نفر از دوستانم سراغ من آمدند تا براى گردش به صحرا برويم.
    در مسير راه دخترى را ديديم كه كنار جادّه به سوى روستا مى رفت، او از شهر بازمى گشت، هيچ كس همراه او نبود، از ماشين پياده شديم، همه جوان بوديم و در اوج شهوت. دور آن دختر را گرفتيم، او اشك ريخت و به ما التماس كرد كه كارى به او نداشته باشيم، ولى گريه او در ما هيچ اثرى نداشت، آخرين جمله اى كه او گفت اين بود: "من سيّده ام، از اولاد فاطمه ام! به خاطر مادرم، دامن مرا آلوده نكنيد".
    وقتى اين جمله را شنيدم جلو دوستانم را گرفتم و گفتم: "زود اين دختر را رها كنيد"، آنها ناراحت شدند و گفتند: "مگر ديوانه ايم كه اين موقعيّت را از دست بدهيم؟"، به آنها گفتم: اين حرف ها را كنار بگذاريد، اين دختر همانند خواهر من است، اگر بخواهيد دست از پا خطا كنيد با من طرف هستيد".
    افسوس كه دوستانم اين حرف هاى مرا مسخره كردند، من هر چه اصرار كردم آنان قبول نكردند و فقط به فكر شهوت رانى خود بودند، آنان به آن دختر نزديك شدند، آن دختر بى گناه التماس مى كرد، من هم چاره اى نديدم، با چاقويى كه همراه داشتم به دوستانم حمله كردم و آنان را از پاى درآوردم، سپس دختر را سوار ماشين كردم و او را تا روستايش رساندم. بعد از مدّتى دستگير شدم و به اعدام محكوم شدم.

    * * *


    وقتى اين سخنان را مى شنوى، ديگر مى فهمى كه راز خواب ديشب تو چه بوده است، به آن جوان خبر مى دهى كه در خواب چه ديده اى، پس قلم در دست مى گيرى، ابتدا دستور مى دهى تا حكم اعدام فعلاً اجرا نشود، سپس به چند جا نامه مى نويسى، تلاش مى كنى تا آن دختر را پيدا كنى، اگر آن دختر در دادگاه شهادت بدهد كه آن دو نفر راه را بر او بسته اند و قصد تجاوز به او را داشته اند، حكم عوض مى شود. اين موضوع نياز به زمان دارد.
    تو همه تلاش خود را به كار مى برى و بعد از مدّتى، حكم بى گناهى آن جوان صادر مى شود، وقتى آن جوان خبر آزادى خود را مى شنود صورت بر روى خاك مى گذارد و از حضرت فاطمه(عليها السلام) تشكّر مى كند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن