کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست ويك

      فصل بيست ويك


    در شهر مشهد زندگى مى كنى، نظامى هستى، سال 1350 هجرى شمسى است، در پادگان ارتش، مسؤول اسلحه خانه هستى، يك روز صبح كه به محل كار خود مى آيى، متوجّه مى شوى كه پنج قبضه تفنگ از انبار به سرقت رفته است. بسيار نگران مى شوى، چند روز ديگر قرار است بازرسان از تهران بيايند، وقتى بفهمند كه پنج اسلحه كم شده است، مجازات سختى در انتظار تو خواهد بود، از قوانين ارتش باخبرى، يا حكم اعدام يا حبس ابد براى تو صادر خواهد شد.
    بسيار مضطرب مى شوى، پشت پادگان، كوهى است، شب ها به آنجا مى روى، در كنار سنگ بزرگى مى نشينى و گريه مى كنى و از امام زمان(عليه السلام) يارى مى طلبى كه تو را از اين گرفتارى نجات بدهد، يك ساعت در آنجا مى مانى و بعد به خانه مى روى.
    چند روز مى گذرد، خبرى نمى شود، بازرسان به زودى مى آيند، نگران مى شوى، شب به همان كوه مى روى، خيلى گريه مى كنى، با چشمان گريان به حضرت فاطمه(عليها السلام) توسّل پيدا مى كنى و مى گويى: "اى فاطمه! از پسرت مهدى(عليه السلام)بخواه كه به دادِ من بيچاره برسد!"، خيلى به آن حضرت التماس مى كنى... .
    آن شب به خانه برنمى گردى و همانجا مى خوابى، در خواب حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى بينى كه به تو مى گويد: "به فرزندم مهدى(عليه السلام)سفارش تو را كردم، در خيابان تهران، قهوه خانه اى كوچكى است، فردا به آنجا برو".
    از خواب بيدار مى شوى، صداى اذان به گوش مى رسد، به سمت خانه مى روى، نماز صبح را مى خوانى. منتظر مى شوى تا هوا روشن شود، با روشن شدن هوا، خودت را به خيابان تهران كه در نزديكى حرم امام رضا(عليه السلام) است مى رسانى، قهوه خانه را پيدا مى كنى، پيرمردى را آنجا مى بينى كه چاى به مردم مى دهد، مقدارى صبر مى كنى، سپس نزد او مى روى و خودت را معرّفى مى كنى و مى گويى: "آيا كسى سراغ مرا نگرفته است؟" پيرمرد پاسخ مى دهد: "بله. سيّد جوانى سراغ تو را از من گرفته است، بايد صبر كنى تا او بيايد".
    خيلى خوشحال مى شوى، تا ظهر صبر مى كنى، امّا خبرى نمى شود، به قلبت خطور مى كند كه من لياقت ديدار آقا را ندارم، بهتر است خواسته خودم را در كاغذى بنويسم و به اين پيرمرد بدهم. كاغذى تهيّه مى كنى و چنين مى نويسى: "سلام بر تو اى آقاى من! فداى شما بشوم! به حقّ مادرت فاطمه(عليها السلام) يارى ام كن و مرا از اين گرفتارى نجات بده".
    كاغذ را درون پاكت نامه مى گذارى و آن را به پيرمرد مى دهى و مى گويى: "وقتى آن سيّد جوان آمد، اين نامه را به ايشان تقديم كن!". از قهوه خانه بيرون مى آيى و بعد از يك ساعت برمى گردى. وقتى پيرمرد تو را مى بيند صدايت مى زند و مى گويد: "آن سيّد آمد، من نامه تو را به او دادم، او مطلبى را در آن نوشت و به من گفت آن را به تو بدهم".
    پيرمرد پاكت نامه را به تو مى دهد، آن را مى بوسى و بر روى چشم مى گذارى و در آن چنين مى خوانى: "دزدها آن پنج تفنگ را در پارچه اى پيچيده اند و آن را در همان كوهى كه پشت پادگان است زير خاك پنهان كرده اند، تفنگ ها كنار همان سنگ بزرگى است كه شب ها در آنجا گريه مى كردى، دزدها مى خواستند آن تفنگ ها را ببرند، ولى چون تو شب ها آنجا بودى نتوانسته اند اين كار را بكنند، هر چه زودتر به آنجا برو و اسلحه ها را از زير خاك بيرون بياور".
    نامه را بار ديگر مى بوسى و سريع خودت را به پشت پادگان مى رسانى و كنار همان سنگ مى روى، خاك ها را كنار مى زنى و تفنگ ها را پيدا مى كنى و آنها را به پادگان مى برى و در انبار قرار مى دهى و اين گونه از آن گرفتارى بزرگ نجات پيدا مى كنى.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۱: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن