کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست ودو

      فصل بيست ودو


    نام تو "شيخ كاظم اُزرى" است، شاعرى بلندآوازه هستى، در قرن دوازدهم در شهر بغداد زندگى مى كنى، اشعار تو در دفاع از اهل بيت(عليهم السلام) زبانزد همه است.
    در بازار بغداد قدم مى زنى، براى خريد آمده اى، يكى از بازارى ها كه دشمن اهل بيت(عليهم السلام) است تو را مى بيند، او نزديك تو مى آيد و به حضرت فاطمه(عليها السلام)ناسزا مى گويد، تو بسيار ناراحت مى شوى ولى كارى نمى توانى بكنى. حكومت در دست اهل سنّت است و تو هيچ شاهدى ندارى تا اين موضوع را ثابت كنى، (تو مى دانى كه عدّه اى از ناصبى ها در قدرت نفوذ كرده اند و سياست هاى خود را اعمال مى كنند، ناصبى ها ناسزا گفتن به اهل بيت(عليهم السلام) را روا مى دانند).
    چند ساعت مى گذرد، فكرى به ذهنت مى رسد، صبح وقتى كه او مى خواهد مغازه اش را باز كند، كنارش مى روى و دو نفرى را كه به حضرت فاطمه(عليها السلام) ظلم كردند نام مى برى و آنها را لعنت مى كنى و با سرعت دور مى شوى.
    آن تاجر از شنيدن سخن تو، بسيار ناراحت مى شود، تو كسانى را لعن مى كنى كه او آنها را بسيار مقدّس مى داند، اين برنامه هر روز توست، تو اين گونه دلش را به درد مى آورى، وقتى او لعن تو را مى شنود خيلى ناراحت مى شود، اين از هر چيزى براى او سخت تر است!
    چهل روز مى گذرد، اين كار هر روز توست، سرانجام او نزد قاضى بغداد مى رود و به او گزارش مى دهد، قاضى تو را مى شناسد، درست است كه تو شيعه هستى ولى شاعرى مشهور هستى، او نمى تواند بدون دليل، تو را زندانى كند، براى همين دستور مى دهد تا فردا صبح خيلى زود، دو مأمور به مغازه آن تاجر بروند و در گوشه اى مخفى شوند و موضوع را بررسى كنند و گزارش آن را بياورند. اگر ثابت شود كه تو عُمر و ابوبكر را لعنت كرده اى، زندان و شكنجه در انتظار توست.
    شب فرا مى رسد، وقت سحر حضرت فاطمه(عليها السلام) را در خواب مى بينى و به تو چنين مى گويد: "يا شيخ! غَيِّر كَلامَكَ: اى شيخ! سخن خود را تغيير بده!". از خواب بيدار مى شوى، متوجّه مى شوى رازى در ميان است كه تو از آن بى خبرى.
    صبح زود، مثل هميشه به سمت مغازه آن تاجر مى روى، وقتى به در مغازه اش مى رسى به جاى آن كلمات، چنين مى گويى: "اى تاجر! چرا چهارصد دينار مرا نمى دهى؟ آخر من چه گناهى كردم كه به تو اعتماد كردم و پول به تو قرض دادم؟". تاجر مى گويد: "اى شيخ! حرف هر روزت را بزن!"، تو جواب مى دهى: "مدّتى است كه همين را مى گويم ولى تو از رو نمى روى و قرض مرا نمى دهى!".
    پرده اى كه در آخر مغازه است كنار مى رود، آن دو مأمور از آنجا بيرون مى آيند و به تاجر مى گويند: "تو مى خواهى به اين بهانه، مال مردم را بخورى!"، پس دست او را مى گيرند و نزد قاضى مى برند و ماجرا را براى او مى گويند، قاضى بسيار عصبانى مى شود، او مى گويد: "در شهرى كه من قاضى آن هستم چطور جرأت كردى به اين بهانه، مال مردم را بخورى؟ حساب تو را مى رسم!". او دستور مى دهد تا تاجر را چند ساعتى، زندان و مقدارى شكنجه كنند. سپس چهارصد دينار را از او مى گيرد و به تو تحويل مى دهد. (چهارصد دينار تقريباً با سيصد مثقال طلا برابرى مى كند).
    فردا صبح كه مى شود، دوباره به سمت مغازه تاجر مى روى و آن دو نفرى را كه حضرت فاطمه(عليها السلام) ستم كردند لعن مى كنى و مى گويى: "اى بر فلان و فلان لعنت!". تاجر رو به تو مى كند: "اى صد هزار بار بر فلان و فلان لعنت!". تو از اين سخن او تعجّب مى كنى و به او مى گويى: "چه شده است كه آنها را لعنت مى كنى؟"، او جواب مى دهد: "من از آنها دفاع كردم ولى اين دفاع آنان چيزى جز ضرر برايم نداشت، فهميدم كه ناحقّ هستند".


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۲: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن