کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفده

      فصل هفده


    به كشور آلمان مهاجرت كرده اى و در آنجا در خانه يكى از ثروتمندان كار مى كنى، آنان اتاقى را به تو داده اند و به صورت ماهيانه به تو حقوق مى دهند، تو نزديك به ده سال در همان خانه مى مانى، از زندگى ات راضى هستى و خدا را شكر مى كنى.
    اين خانواده دختر جوانى دارند، او را مثل دختر خودت دوست دارى. او تو را "بى بى" صدا مى زند. يك روز به تو خبر مى دهند كه آن دختر تصادف كرده است و استخوان هاى پهلويش شكسته است، سراسيمه همراه با پدر و مادرش به بيمارستان مى روى.
    پزشكان به پدر مى گويند: "عمل او بسيار خطرناك است و ممكن است در زير عمل، جان بدهد". پدر گريه مى كند و ماجرا را به دخترش خبر مى دهد، دختر پاسخ مى دهد: "اگر در خانه بميرم بهتر از اين است كه زير عمل بميرم". پدر دخترش را به خانه مى آورد.
    بيشتر اوقات كنار بستر او مى نشينى، گاهى به حال و روز او گريه مى كنى، يك روز او به تو مى گويد: "حاضر هستم همه ثروت خودم را بدهم تا سلامتى خود را بازيابم، ولى مى دانم كه ديگر از اين بستر بلند نمى شوم". اين سخن دل تو را به درد مى آورد و اشكت را جارى مى كند، به او مى گويى: "ما شيعيان در سختى ها به حضرت فاطمه(عليها السلام) توسّل پيدا مى كنيم و از خدا مى خواهيم به احترام او از ما دستگيرى كند، تو هم به آن بانو توسّل پيدا كن، اميدوارم شفا بگيرى!".
    او از تو درباره آن حضرت سؤال مى كند و تو مى گويى: "او دختر پيامبر ماست، فقط هجده سال در اين دنيا زندگى كرد ولى ستمگران به او ظلم فراوان كردند و پهلويش را شكستند، اكنون تو با دلى شكسته چنين بگو: يا فاطمه! مرا شفا بده!".
    دختر گريه مى كند و از آن بانوى كرامت شفاى خود را مى خواهد و با صداى بلند پشت سر هم مى گويد: "يا فاطمه". پدر و مادرش كه سخنان شما را شنيده اند با دلى شكسته به آن بانو توسّل پيدا مى كنند.
    تو به اتاق خودت مى روى و گريه مى كنى و چنين مى گويى: "مادر! من اين بيمار آلمانى را به درِ خانه شما آورده ام، شفاى او را از شما مى خواهم".
    لحظاتى مى گذرد، ديگر صداى دختر به گوش نمى رسد، تو از اتاقت بيرون مى آيى، مى بينى كه دختر شفا گرفته است، وقتى تو را مى بيند مى گويد: "بى بى! من شفا گرفتم، الان در خواب ديدم كه بانويى كنار بسترم نشسته بود، او دست به پهلوى من كشيد و گفت: تو شفا گرفتى، ناگهان همه دردهاى من آرام گرفت، از او پرسيدم: شما كيستيد؟ او گفت: من همانم كه صدايم مى زدى".
    دختر از جا برمى خيزد و به سمت پدر و مادرش مى رود، آنها مى بينند دخترشان كه اصلاً نمى توانست از جايش تكان بخورد، با پاى خودش راه مى رود...
    زمانى نمى گذرد كه آنان همراه تو به ايران سفر مى كنند و نزد يكى از علماى بزرگ مى روند، آنان تصميم گرفته اند به شكرانه اين ماجرا، مسلمان بشوند و مذهب شيعه را برگزينند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۷: از كتاب مهر مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن