روز عاشورا است، همه ياران شهيد شده اند و امام حسين(عليه السلام) تك و تنها در ميدان ايستاده است، يك طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى! يك طرف باران سنگ و تير و نيزه!
حسين(عليه السلام) بر روى اسب، شمشير به دست، گاه نگاهى به خيمه ها مى كند، گاه نگاهى به مردم كوفه، تيرها بر بدن امام اصابت مى كند. تمام بدن امام از تير پر شده است.
واى، خدايا! چه مى بينم! سنگى به پيشانى امام اصابت مى كند و خون از پيشانى او جارى مى شود.
امام لحظه اى صبر مى كند، امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهرآلود بر سينه آن حضرت مى نشيند، صداى امام در دشت كربلا پيچيده است: "بسم الله و بالله و على ملّة رسول الله".
[48] تير به سختى در سينه امام فرو رفته است. چاره اى نيست بايد تير را بيرون بياورد. امام به زحمت، تير را بيرون مى آورد و خون مى جوشد، امام خون ها را جمع مى كند و به سوى آسمان مى پاشد و مى گويد: "بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست".
[49] امام بار ديگر خون ها را برمى دارد و صورت خود را با آن رنگين مى كند. آرى! امام مى خواهد به ديدار خدا برود، پس چهره خود را خون آلود مى كند و مى فرمايد: "مى خواهم اين گونه به ديدار جدّم پيامبر بروم و به او بگويم: اى رسول خدا! آن دو دشمن اصلى، مرا كشتند".
[50] آرى، امام در روز عاشورا از "سقيفه" و دو كسى كه بناى ظلم را بنا نهادند، ياد مى كند، اگر در روز سقيفه، بناى ظلم گذارده نمى شد، هرگز در كربلا خونى ريخته نمى شد.