کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سيزده

      فصل سيزده


    نامش مَعاذ بود، او اهل مدينه و از اوّلين كسانى بود كه پيامبر را به مدينه دعوت كردند، زمانى كه پيامبر در مكّه بود و بت پرستان او را اذيّت و آزار مى كردند، معاذ همراه با 74 نفر از مردم مدينه نزد پيامبر آمد و از آن حضرت خواست تا به مدينه هجرت كند.
    روزى از روزها، معاذ نزد پيامبر بود، پيامبر رو به او كرد و فرمود:
    ــ اى معاذ! خدا هفت هزار سال قبل از خلقت زمين، من و على و فاطمه و حسن و حسين را آفريد.
    ــ يعنى شما قبل از اين كه دنيا خلق شود، آفريده شديد؟ برايم بگوييد كه شما در آن زمان كجا بوديد؟
    ــ ما در عرش خدا بوديم و در آنجا حمد و ستايش خدا را مى نموديم!
    ــ خلقت شما در آنجا چگونه بود؟
    ــ خدا ما را به صورت نور آفريده بود. ما در عرش خدا بوديم، تا آن زمان كه خدا اراده كرد جسم ما را بيافريند. پس نور ما را به آدم (عليه السلام)منتقل كرد. نور ما، نسل در نسل از پدران و مادران مؤمن عبور كرد، هيچ كدام از پدران و مادران ما، بت پرست و كافر نبودند و اين گونه بود كه من از عبدالله و آمنه به دنيا آمدم... سپس على و فاطمه و حسن و حسين به اين دنيا آمدند.
    ــ سرانجام اين نور چه خواهد شد؟
    ــ نور من در فرزندان حسين تا روز قيامت ادامه پيدا خواهد كرد. از نسل حسين، امامانى به دنيا خواهند آمد.[25]

    * * *


    معاذ!
    من اكنون با تو سخن مى گويم، تو اين سخنان را از پيامبر شنيدى، امّا چه شد كه آن را از ياد بردى؟ عشق حكومت و رياست با تو چه كرد؟ دنياطلبى چقدر تو را عوض كرد!
    وقتى پيامبر از دنيا رفت، مردم با ابوبكر بيعت كردند و روزگار غربت و مظلوميت فاطمه (عليها السلام) آغاز شد، حكومت به خانه فاطمه (عليها السلام) هجوم برد و خانه او را آتش زد و ظلم ها و ستم هاى فراوان به او روا داشت و محسن او شهيد شد...
    ابوبكر فدك را از فاطمه (عليها السلام) گرفت، كارگزار فاطمه (عليها السلام) را از آنجا بيرون كرد. تو در خانه خود نشسته بودى، حكومت به تو وعده داده بود كه تو را امير منطقه "جند" در يمن كند. صداى درِ خانه به گوش تو رسيد، اين فاطمه (عليها السلام) بود كه به ديدن تو آمده بود...
    فاطمه با تو چنين سخن گفت:
    ــ اى معاذ! آيا آن عهد و پيمانى كه با پيامبر بسته اى را به ياد دارى؟
    ــ كدام عهد و پيمان؟
    ــ پيمان عقبه را مى گويم. تو در آنجا عهد بستى كه پيامبر و خاندان او را يارى كنى.
    ــ آرى، يادم آمد. من بر سر آن پيمان خود هستم.
    ــ اى معاذ! اكنون ابوبكر فدك را از من گرفته است و كارگزار مرا از آنجا خارج كرده است. من آمده ام تا تو مرا يارى كنى و حق مرا از ابوبكر بگيرى!
    ــ آيا غير از من، شخص ديگرى، قول داده كه تو را يارى كند؟
    ــ نه.
    ــ پس يارى من چه فايده اى دارد؟ من يك نفر هستم و كارى نمى توانم بكنم!
    فاطمه (عليها السلام) وقتى اين سخن تو را مى شنود از جا برمى خيزد تا خانه تو را ترك كند، آخرين سخن او اين است: "به خدا قسم، ديگر با تو حرف نمى زنم تا من و تو نزد پيامبر جمع شويم".[26]
    اى معاذ! تو خود مى دانستى كه اگر فاطمه (عليها السلام) را يارى مى كردى، ديگر فاطمه تنها نمى ماند، يارى كردن تو باعث مى شد تا يخ بى تفاوتى ها آب شود، شما در پيمان عقبه 74 نفر بوديد، اگر تو به ميدان مى آمدى، خيلى از آن ها به كمك تو مى آمدند و حق فاطمه (عليها السلام) را مى گرفتيد.
    آرى، فاطمه (عليها السلام) مى دانست كه همه چشم ها به توست، اگر تو سكوت كنى، بقيه هم سكوت مى كنند، اگر تو به ابوبكر اعتراض كنى، خيلى ها اعتراض مى كنند، حكومت هم اين را مى دانست، براى همين تو را با رياست بر منطقه اى از يمن خريد. آيا اين رياست ارزش آن را داشت كه پيمان خود را از ياد ببرى و فاطمه (عليها السلام) را يارى نكنى؟


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۳: از كتاب نور مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن