۳۵
روزى از روزها تصميم گرفتى تا به خارج از شهر بروى، پس سوار بر اسب شدى و همراه با يكى از يارانت حركت كردى، همين طور كه مسير را به پيش مى رفتى، ناگهان از اسب پياده شدى و روى خود را بر روى خاك گذاشتى و به سجده رفتى.
مدّتى گذشت، سرانجام سر از سجده برداشتى، پيشانى و چهره تو، خاك آلود شده بود. آن كسى كه همراه تو بود چنين پرسيد: "آقاى من! چرا در اينجا به سجده رفتيد؟"، در پاسخ چنين گفتى: "من به ياد يكى از نعمت هايى افتادم كه خدا به من داده بود. دوست داشتم در مقابل خداى خويش به سجده بروم و شكر آن را بجا آورم". آرى، تو دوست نداشتى هنگامى كه آن نعمت خدا را ياد كردى با بى توجّهى از آن بگذرى، تو اين گونه شكر خدا را به جا آوردى.