کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نوزده

      فصل نوزده


    مردم تو را بيشتر به نام "آيت الله كُمپانى" مى شناسند، تو در حوزه علميه نجف، شاگردان زيادى دارى و مقام علمى تو براى همه روشن است، با بيشتر علوم اسلام آشنايى دارى، تو به زبان فارسى و عربى، شعر مى سرايى و هنر خويش را در راه دفاع از اهل بيت(عليهم السلام) به كار مى گيرى.
    شبى از شب ها از حرم حضرت على(عليه السلام) به خانه برمى گردى، به اتاق خودت مى روى، ماه محرّم نزديك است، خودت هم نمى دانى چه مى شود كه به ياد مصيبت على اصغر(عليه السلام) مى افتى، ذوق تو مى شكفد و شعرى به زبان عربى مى سرايى:

    * * *


    * * *


    "آيا حرمله به گلوى على اصغر(عليه السلام) تير زد؟ نه. تير را كسى به سوى او رها كرد كه زمينه ساز ظلم و ستم بود، تيرى كه گلوى او را بريد از طرف سقيفه آمد، تير از كمانى رها شد كه دست خليفه بود".
    اكنون مى خواهم بدانم ماجراى "سقيفه" چيست؟
    وقتى پيامبر از سفر حجّ به سوى مدينه باز مى گشت، جبرئيل در غدير خُمّ بر او نازل شد و از او خواست تا ولايت على(عليه السلام)را براى مردم اعلام كند.
    پيامبر در آن صحرا توقف كرد و دستور داد تا همه در آنجا جمع شوند، سپس على(عليه السلام) را نزد خود فرا خواند و دست او را گرفت و فرمود: "مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ; هر كس من مولاى او هستم اين على، مولاى اوست ".[15]
    سپس پيامبر از همه مردم خواست تا با على(عليه السلام) بيعت كنند، اوّلين كسانى كه با آن حضرت پيمان بستند، ابوبكر و عُمر بودند، آنان در هنگام بيعت چنين گفتند: "خوشا به حال تو اى على ! به راستى كه تو ، مولاى ما و مولاى همه مردم شدى ".[16]
    ولى آنان چقدر زود همه چيز را فراموش كردند و پيمان خود را شكستند...

    * * *


    نزديك به هفتاد روز از "غدير خُمّ" گذشته بود، پيامبر از دنيا رفته بود، گروهى زيادى در "سقيفه" جمع شدند، سقيفه باغى در كنار شهر مدينه بود.
    در آنجا شورى برپا شده بود، ابوبكر و عُمَر از راه رسيدند، ابوبكر جلو رفت و چنين سخن گفت: "اى مردم مدينه! ما از نزديكان پيامبر هستيم. بياييد خلافت ما را قبول كنيد، ما قول مى دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم".[17]
    در اين ميان يكى از جا برخاست و گفت: "نزديكان پيامبر، بيش از ما شايستگىِ خلافت را دارند".[18]
    اين سخن همه را به فكر فرو برد، بايد خلافت را به نزديكان پيامبر سپرد، امّا چه كسى از على (عليه السلام) به پيامبر نزديك تر است؟ مگر پيامبر او را برادر خود خطاب نمى كرد؟ مگر در روز غدير، پيامبر او را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرد؟ كاش يك نفر مردم را به ياد سخنان پيامبر مى انداخت.
    اينجا بود كه عُمَر برخاست تا براى مردم سخن بگويد، سخن او كوتاه و مختصر بود: "اى مردم، بياييد با كسى كه از همه ما پيرتر است بيعت كنيم".[19]
    به راستى منظور عُمَر كه بود؟ آيا سنّ زياد، مى تواند ملاك انتخاب خليفه باشد؟ چرا بايد سنّت هاى غلط روزگار جاهليّت زنده شود؟ سخن عُمر ادامه پيدا مى كند: "بياييد با ابوبكر بيعت كنيم".[20]
    همه نگاه ها به سوى آن دو خيره مى شود. عُمَر به سوى ابوبكر مى رود و مى گويد: "تو بهترين ما هستى، دستت را بده تا با تو بيعت كنم".
    عُمَر دست ابوبكر را مى گيرد و مى گويد: "اى مردم! با ابوبكر بيعت كنيد".[21]
    مردم با ابوبكر به عنوان خليفه بيعت مى كنند و اين گونه بناى ظلم و ستم بر اهل بيت(عليهم السلام) گذاشته مى شود.

    * * *


    چند روز از ماجراى "سقيفه" مى گذرد، صداى هياهويى به گوش مى رسد، چه خبر شده است؟ آنجا خانه اى است، گروه زيادى در آنجا جمع شده اند، چرا هيزم ها را در كنار آن خانه قرار مى دهند؟
    چرا يك نفر شعله آتش در دست گرفته است؟ چرا او فرياد مى زند: "اين خانه و اهل آن را در آتش بسوزانيد".
    او نزديك تر مى آيد و هيزم ها را آتش مى زند؟ خداى من! آتش زبانه مى كشد. چرا او مى خواهد اهل اين خانه را بسوزاند؟ مگر اهل اين خانه چه كار كرده اند كه سزايشان سوختن است؟
    يكى جلو مى آيد، به آن مردى كه هيزم ها را آتش زد مى گويد:
    ــ اى عُمَر! در اين خانه، فاطمه، حسن و حسين هستند.
    ــ باشد، هر كه مى خواهد باشد، من اين خانه را آتش مى زنم.[22]
    اكنون براى من روشن مى شود كه اينجا خانه فاطمه(عليها السلام) است. چرا مى خواهند خانه دختر پيامبر را آتش بزنند؟
    اين حكومت، يك قاضى بيشتر ندارد، آن قاضى هم عُمَر است. او فتوايى عجيب داده است: "براى حفظ اسلام، سوزاندن اين خانه واجب است".
    اين چه فتوايى است؟ چرا بيشتر مردم با سكوت خود، اين حكومت را تأييد مى كنند؟ چقدر اين مردم بىوفا شده اند، چرا اين مردم، اين قدر زود عهد و پيمان خود را شكستند و براى آتش زدن اين خانه هيزم آوردند؟

    * * *


    آتش زبانه مى كشد، فاطمه(عليها السلام) پشت در ايستاده است، عُمَر جلو مى آيد، او لگد محكمى به در مى زند. فاطمه(عليها السلام) بين در و ديوار قرار مى گيرد، صداى ناله اش به آسمان مى رود....
    عُمَر در را فشار مى دهد، صداى ناله فاطمه(عليها السلام) بلندتر مى شود. ميخِ در كه از آتش داغ شده است در سينه او فرو مى رود...[23]

    * * *


    اين آغاز ظلم و ستمى است كه بر اهل بيت(عليهم السلام) روا شد، حكومتى كه بعد از پيامبر روى كار آمد، بناى ظلم و ستم بر خاندان پيامبر را گذاشت، ظلم و ستمى كه حد و اندازه نداشت....
    اگر آن روز، درِ خانه فاطمه(عليها السلام) را آتش نمى زدند، اگر آن روز دختر پيامبر را با تازيانه نمى زدند، كسى جرأت نمى كرد در كربلا، تير به گلوى على اصغر(عليه السلام)بزند...
    آرى، تيرى كه گلوى على اصغر(عليه السلام) را بريد از طرف سقيفه آمد، تير از كمانى رها شد كه دست خليفه بود!


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۹: از كتاب چهارسوق عشق نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن